110

110


#بختک 

#پارت_صد_ده



گازی از لبم گرفتم.

بابا هنوز نغهمیده بود که من حامله ام...

قدم جلو برداشت اما من حرکتی نکردم...


چند قدم ازم فاصله که گرفت با تعجب برگشت و گفت :

_چرا نمیای بانو...


که رد دستمو که دنبال کرد و‌ به شکمم رسید حرفش رو خورد ‌

نگاهی به یغما کرد تازه به راه پا افتاده و‌ سنی نداشت ‌

بعد چند دقیقه نگاه غمگینی بهم کرد و سمتم اومد.


اومد سمتم دوباره و کیف رو برداشت.

بدون حرف سمت ماشین رفت‌

منم دنبالش رفتم..


تو ماشین نشستم.

بابا ماشین رو به حرکت در اورد...

سکوت بدی تو ماشین بود....

لبخندی زدمو گفتم :

_راستی مامان خوبه بابا!؟


بابا نگاهی بهم کرد و جواب داد :

_خوبه بابا...

از وقتی مادرش مرده زنگیمون بهتر شده..

فقط کمبود خونمون تویی که قلم دستم بشکنه تورو بدبخت نکنم دخترم...


لبخند از رو لبام محو شد.

بابام داشت برا خودش دعا میکرد!؟ 

بغضم گرفت درست بود که زندگی درست ردمونی نداشتم اما من اصلا راضی به این نبودم که بابام برا خودش دعا کنه...


یغما خواب رفته بود...

شروع کردم با انگشتم به نوازش کردن گونش...


_چقدر خانم شدی بانو به هیجده نرسیدی دوتا بچه...

تو خودت بچه بودی دخترکم من چکار کردم.

_گذشته دیگه گذشته بابا...

مهم الانه..

من عادت کردم...

_به بدبخت بودن بابا!؟

_سرو صورتت کبوده.

این مرد کیه که رو زن حامله دست بلند میکنه‌..

تو لاغر شدی پوستو استخون بابا...

بگو‌ من چکار کردم باهات...


خواستم بگم اره بابا تو کار بدی کردی ‌..

من بدبخت سدم...

علی فقط یک سال خوب بود...

یکسال که انگار فقط یه خواب بود اما الان....



#صالحه_بانو

Report Page