11_12

11_12


#youarenotmybuky 

𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷𝟷

_اوه. چانا فلیکس واقعا شبیه به منه.

بوکی این رو گفت و بعد محو شد؛ جوری که از مغز چان محو شده باشه. چان الان خیال و واقعیت رو دقیقا کنار هم دید؟ دقیقا با هم دیگه؟ این غیر قابل تحمل بود.

از جاش بلند شد اما در لحظه چشم هاش سیاهی رفت و کمی‌ تلو تلو خورد.

لبخند بزرگ فلیکس محو شد و سریع به سمت چان دویید. زیر دست های پسر رو گرفت و از افتادن مرد جلوگیری کرد. با نگرانی‌ تمام حال مرد روی دست هاش رو پرسید:

_ چان! خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟

مغز چان که در‌لحظه‌ خاموش شده بود با شنیدن صدای نگران فلیکس به خودش اومد. در حالی که خودش رو جمع می کرد جواب داد:

_چیزی نیست؛ از صبح چیزی نخوردم، حتما بخاطر همینه.

پسرک به چان کمک کرد تا روی تخت بشینه. کمی بدنش رو چک کرد تا از سالم بودن مرد مطمئن بشه. با عصبانیت غرید:

_ یعنی چی که هیچی نخوردی؟ هوم؟ می دونی چه آسیبی میبینی؟ 

دست هاش رو بالا اورد و شروع کرد به شمردن:

_ اول از همه معدت رو داغون می کنی. دوم کارکرد مغزت ضعیف میشه. سوم مواد مغذی به بدنت نمیرسه و چهارم باعث کم‌خونی میشه؛ اگه کم خونی بگیری ضعف شدید، سردرد، بیحی...

سیاهی توی مغز چان کم کم از بین رفت و بدنش آروم گرفت. نگاهی به فلیکس انداخت. پسرک پشت سر هم‌ و تند حرف می زد جوری که انگار رپ می خونه؛ تک خنده ای زد حرف فلیکس رو قطع کرد:

_ لیکس! ترمز بگیر پسر، من‌ خوبم خب؟ فقط یکم ذوق داشتم و یادم‌ رفت برای صبحونه برم سالن‌ غذاخوری. همین!

مددکار آهی کشید و پسر رو به اغوش کشید.

"چانی، نباید خودت رو اذیت کنی؛ اینکارو نکن لطفا!"

دست های چان‌ توی هوا موندن و شوکه از فاصله ی کم فلیکس با خودش نفس رو توی سینه اش حبس کرد. صدای فلیکس رو دقیقا کنار گوشش شنیده بود و شاید گرمایی از حرم نفس های پسر هم روی گردنش احساس می کرد. با صدای زنگی به خودش اومد و فلیکس هم مرد رو رها کرد. دنبال منبع صدا گشت و به ساعت مچیش رسید. به خاطر ضربان شدید قلبش اون ساعت به زنگ اومده بود. سرفه ای مصنوعی کرد و ساعت رو از دستش بیرون اورد و توی جیبش هل داد.

" این ساعته هم خراب شده ها.. بریم بیرون؟ من کاری ندارم اینجا"

فلیکس که از سرخ شدن گوش های پسر و سرفه های ریزش کمی لذت برده بود، سر تکون داد و برای بلند کردن ساک چان‌ پیش قدم شد که مچ دستش بین انگشت های مرد حبس شد. سرش رو چرخوند و نگاه متعجبش رو به چان داد؛ چشم‌های پر نفوذ پسر بزرگتر حالا با جدیت به فلیکس خیره بود.

با صدای درهمش فلیکس رو بازخواست کرد:

_ واقعا فکر کردی اجازه ی همچین چیزی رو می دم فلیکس؟!

از روی تخت بلند شد و ساک رو برداشت؛ مچ دست فلیکس رو رها کرد و به جای مچ، کل دستش رو توی دستش حبس کرد. لبخندی به صورت متعجب پسرک زد و هم مغز خودش هم پسر رو قانع کرد:

_ می ترسم باز ضعف کنم. تا وقتی که چیزی بخورم اینجوری میمونیم. باشه؟

چشم های متعجب فلیکس باز و بسته شدن و چان، این رو به عنوان تایید قبول کرد.

_ خوبه. حالا بریم.

دست فلیکس رو کشید و از اتاق بیرون رفتن. قلب فلیکس توی دهنش می تپید. احساسش می کرد؛ پروانه های توی دلش رو حس می کرد، گرمای قلبش رو می فهمید. نکنه.. نکنه واقعا عاشق شده بود؟ نکنه قلبش رو به مردی که دستش رو حبس کرده بود باخته بود؟ چرا احساس سرزندگی داشت؟ انگار برای بار دیگه متولد شده باشه، یا توی رود آب شنا کنه. حسی که داشت عجیب غریب بود. عرق سرد رو روی کمرش حس کرد گرمای خون توی گوش هاش و گونه هاش زیاد شده بود و تضاد کاملا توی جسمش مشخص بود. 

_ هی فلیکس! با توام پسر.

با صدایی اشنا از فکرهاش بیرون پرید‌. صورت چان دوباره جلوی صورتش بود.

"میگم اینجا کاری نداری؟ شیفتته مثلا! "

باید جواب می داد. خودش رو جمع و جور کرد و بلاخره پاسخی برای چان پیدا کرد:

_ نه شیفتم تموم شده. فقط دو ساعت شیفت دارم اینجا.

چان بعد از تاییدش به راه افتاد و فلیکس هم به دنبال خودش کشید. زیادی برای بیرون بودن عجول بود. دلش می خواست همین امروز تمام کافه های شهر رو بره و تمام خونش رو پر از انرژی و کافئین کنه. بعد از اون تمام رستوران هارو بگرده و اونقدر بخوره که غذای کم و بی کیفیت تیمارستان جبران شه و بعد از این کار بره توی بار و سوجو بخوره؛ اونقدری بخوره که روحش سرزنده بشه و تموم غم هاش رو فراموش کنه. اونقدری بنوشه که گونه هاش گلگون بشن و از سر مستی قهقهه بزنه. چان دلتنگ شده بود. برای قدم زدنای اخر شبش، برای اواز های خیابونیش، برای گیتاری که اسم لی آن رو بهش داده بود، برای دوست هایی که از صمیم قلب بغلشون می کرد. اون باید جبران می کرد. چان از تنهایی فرار کرده بود و الان که تنها نبود باید تموم مدتی که عذاب کشیده بود رو جبران می کرد. با کی؟ لی فلیکس! پسر خیالاتش که واقعی بود. اون ها باهم دنیا رو فتح می کردن. مطمئن بود!

#Youarenotmybuky

𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷𝟸

دست هاشون هنوز توی هم قفل بود و با صورت های خندون، به مغازه های اطرافشون نگاه می کردن. فلیکس از بودن با چان خوشحال بود و چان به خاطر رهایی از تنهایی. گاهی شوخی های چان، پسر کک و مکی رو به خنده می انداخت و گاهیم مسخره بازی های فلیکس صدای خنده های چان رو در می آورد. فلیکس چان رو توی مسیری برده بود که بهترین دوستش کافه داشت و با دیدن سردر کافه، دست پسر رو کشید تا به اونجا برن.

_چان! اینجا کافه ی دوست منه. بیا بریم یه چیزی بخوریم؛ بعدش می ریم خونه. باشه؟

چان که به خاطر لبخند بزرگ و دلربای فلیکس توان نه گفتن رو نداشت، سر تکون داد و بعد از فلیکس وارد کافه شد. با ورود به کافه بود که فلیکس با صدای بلندی کسی رو صدا کرد:

_سونگمیناااا.. سونگمینااا هیونگت اومده بیا اینجااا !

دست چان رو بیشتر کشید و به سمت پیشخوان رفت تا دونگسنگش رو بغل کنه اما فرد دیگه ای به جای سونگمین ایستاده بود. شوکه کمی عقب رفت و به عنوان عذر خواهی کمی خم شد. چان که از قضیه خبر نداشت کنار گوش فلیکس لب زد:

_چیزی شده؟

فلیکس از جا پرید و خواست جواب بده که صدایی از پشت پیشخوان اومد:

_فلیکس هیونگ؟! واقعا خودتی؟

نگاه فلیکس از روی چان چرخید و دوباره به سمت پیشخوان نگاه کرد؛ سونگمین کنار پسری که لحظه ی قبل دیده بود، ایستاده بود و لبخند می زد.

فلیکس توی جاش پرید و ناشی از خوشحالی جیغی کشید:

_سونگمیناااا دلم برات تنگ شده بود.

چان با دیدن ذوق فلیکس لبخندی زد و دست قفل شده اشون رو کمی فشار داد. پسر باریستا ویترینی که پر از کیک های رنگارنگ بود رو دور زد و خودش رو به فلیکس رسوند.

با نزدیک شدن سونگمین، فلیکس دست چان رو رها کرد و به سمت سونگمین دویید تا اون رو در آغوش بگیره.

دست چان توی هوا معلق موند و لحظه ای بعد، در حالی که اون رو مشت می کرد به پایین اوردش. دوست نداشت فلیکس جز خودش کسی رو بغل کنه. خودش هم دلیلش رو نمی دونست و نمی خواست در موردش هم فکر کنه؛ فقط خوشش نمی اومد.

فلیکس بعد از رفع دلتنگی با سونگمین، دوست قدیمی و چند ساله اش ازش جدا شد و سونگمین رو به چان معرفی کرد:

_چانا این سونگمینه! دوست دوران مدرسه ام. 

به سمت سونگمین چرخید و این بار به قصد معرفی چان به حرف اومد:

_سونگمیناا این‌ چانه. دوست جدیدم و شاید... رقیب تو؟!

سونگمین خنده ای کرد و دستش رو برای آشنایی جلو اورد.

_ خوشبختم چان شی! من سونگمینم، کیم سونگمین‌

مرد هم دستش رو جلو اورد و جواب داد:

_منم همینطور سونگمین شی!

و بعد دست سونگمین رو رها کرد و به سمت فلیکس رفت. دستش رو توی دست فلیکس هل داد و محکم تر از قبل اون رو گرفت. دیگه نمی خواست دستش رو رها کنه.

فلیکس نگاهی به دست هاشون انداخت و دوباره حرکت خون رو به گوش هاش حس کرد. سعی کرد نگاهش رو منحرف کنه.

_چان بیا بشینیم. سونگ سونگ، برامون از چیز کیک های خوشمزه ات به همراه دوتا شیک شکلاتی بیار. ممنونم!

سونگمین‌ لبخندی زد و دو پسر رو ترک کرد.

فلیکس و چان به سمت میز گوشه ی کافه رفتن و بعد از این که چان صندلی رو برای فلیکس عقب کشید، کنار میز چوبی رنگ نشستن.

فلیکس نگاهی سرسری به اطراف کافه انداخت و بعد به چان‌ نگاه کرد. تپش قلبش هنوز عادی نشده بود. چان مثل یک جنتلمن صندلی رو براش عقب کشیده بود و لبخند ژکوندی هم تحویلش داده بود. جوری که دست تو دست تمام مسیر رو قدم زدن و از ته دلشون خندیدن براش‌ قشنگ بود، خیلی قشنگ!

از طرفی مغزش مدام به دنبال شباهت هایی از بین خودشون و زوج هایی که باهم قرار می گذاشتن بود و همین فلیکس رو خجالت زده می کرد. 

چان لبخندی زد و صندلیش رو کشید جلو. باید یک جوری سر حرف رو با پسرک باز می کرد:

_لیکس! نیازی نداری وسیله هات رو جمع کنی؟

فلیکس از فکر بیرون اومد. همه چی واقعا واقعی بود.

_بهت گفتم که، من وسایل زیادی ندارم. فقط یه ساک لباسه که اونم فردا برشون می دارم.

چان سر تکون داد. باید دنبال یه بحث دیگه می بود درسته؟

برای فکر کردن پیش قدم شد که اومدن سونگمین متوقفش کرد.

_خب اینم سفارشتون.

فلیکس با شنیدن صدای سونگمین چرخید و رو به پسر باریستا کمی ذوق کرد و چان همونطور که به فلیکس نگاه می کرد در این فکر بود که این پسر کی انقدر براش مهم و دوست داشتنی شده.

سفارش هاشون روی میز قرار گرفت و فلیکس یکی از شیک هارو برداشت. 

در حالی ک توی جای خودش می رقصید لب زد:

_شیک شلاتی... 

مکث کرد تا سونگمین متوجه بشه و بعد، با سونگمین همزمان جمله اش رو تموم کرد:

_زندگیه!

صدای خنده هاشون توی کافه بلند شد و سونگمین کمی بعد اون هارو ترک کرد تا به بقیه ی مشتری ها برسه.

چان هم شیک باقی مونده رو به سمت خودش کشید و کمی مزه کرد؛ شیرین، خنک و خوشمزه.

لبخندی به طعم نوشیدنی زد و بعد به صندلی تکیه داد تا فلیکس رو تماشا کنه. مو های بلوند و پریشونش توی پیشونی اش ریخته بود و چشم هاش به خاطر ذوق خط شده بودن. کک و مک های ستاره شکلش روی گونه هاش خود نمایی می کردن و بینی کوچولوش، صورتش رو کامل می کرد و در پایان لب هاش بود که توی کوچولو و زیبا ترین حالت خودشون بودن ولی... اون لکه ی شکلات روی لب های فلیکس از کجا اومده بود؟ حس کرد قلبش داره میریزه؛ ذره ذره آب میشه و حس خنکی رو به مرد هدیه می ده. تکیه اش رو از صندلی چوبی گرفت و خم شد تا اون لکه رو از روی لب های فلیکس برداره. مرحله به مرحله پیش رفت. اول نگاهی به لب هاش انداخت، بعد دستش رو بالا اورد و به صورت فلیکس نزدیک کرد و پس از اون، بی توجه به فلیکس متعجب با شصتش شکلات رو از روی لب هاش برداشت.

دستش رو بالا آورد و برای قانع کردن فلیکس با ولوم پایین حرف هاش رو بیان کرد:

_ یه.. یه لکه روی لب هات بود، برای همین برش داشتم.

فلیکس که تا به الآن نفسش رو حبس کرده بود خواست حرفی بزنه که به خاطر شیکی که داشت قورت می داد، نتونست؛ شیک پرید توی گلوش و فلیکس رو به سرفه کردن وادار کرد.

چان با نگرانی از روی صندلی بلند شد، درب بطری اب روی میز رو باز کرد و به پسر داد.

فلیکس هل کرده، بطری رو از چان گرفت، کمی از آب رو نوشید و بعد نفس عمیقی کشید.

_ خوبی؟

سرش رو تند تند تکون داد و بین نفس های راحتش جواب چان رو داد:

_آره.. خوبم.. فقط.. یکهو..تو..اونکار..یعنی..چیز.. آره.. عام..نه! یعنی... وای.. سونگمینا ! سونگمینااااا !

بعد از صدا کردن سونگمین از روی صندلی بلند شد و به سمت جایی که فکر می کرد دوستش اونجاست دویید.

چان لبخندی به رفتار فلیکس زد و بعد به شصتش که هنوز کمی شکلاتی بود نگاه کرد. تپش قلبش، پروانه های توی معدش، اکلیل های توی مغزش، این ها همه برای چان حس های زیبا و غیر قابل توصیفی بودن که دلیلشون فلیکس پسر کک و مکی و ریز‌ جسه ای بود که به تازگی باهاش آشنا شده بود.

Report Page