11-12

11-12


#پارت11

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"

+ کی میخوای به خودت بیای آخه؟ داری خودتو نابود میکنی نریمان یاسی مرده،میفهمی مرده

چرا نمیخوای اینو قبول کنی؟ تا کی میخوای جای خالیشو با این کارات پر کنی؟فکر میکنی خودش راضیه ؟ نه نیست...بخدا نیست

_دریا خواهش میکنم، بس کن!

روی تخت نشست، سیگارشو تو جاسیگاریش چلوند و خاموشش کرد و با چشمای سرخ و کشیدش خیره شد بهمو گفت:

_تو واسه درک این چیزا خیلی بچه ای.

+هه! من بچه ام؟ آره من بچه ام!

منی که تو این سه سال هربلایی بوده سرم اومده

بابام مرد، ورشکست شدیم... پیر شدن مامانمو تماشا کردم. افسرده شدم، آیندم رفت.

بعدتو میگی واسه درک این چیزا...

بقیه حرفمو خوردمو پوزخند بلندی به روش زدم و ادامه دادم:

_هه! واقعا...واقعا مسخرس!!

ناخواسته بغض کردمو اشک گوشه ی چشمم باعث لو رفتن حال زارم شد !

_الان تمام دخترای همسن من روزگارشون تو خوشی داره سپری میشه، دانشگاهشونو میرن

با دوستاشون میرن اینور اونور و هزارتا غلط دیگه اما...من چی؟ دارم از مادربزرگ پیرم از عموی بی بخارم مواظبت میکنم

مادرمم که کل زحمتای این خونه رو دوشش افتاده..

نریمان عصبی خیره شده بود بهم و چیزی نمیگفت، لب پایینشو عصبی جویید و گفت:

_اگه من باعث این همه بدبختیتم از این خونه میرم.شما هم راحت تر باشید هوم؟

اینطوری خیلی بهتره...آره خیلی!

از روی تخت بلند شد

منم سریع از روی صندلی بلند شدمو با انگشت اشارم زدم به تخته سینشو گفتم:

_بمون! بمون تا بتونیم بگیم یه مردی تو این خونه هست..‌. بمونو نخ به نخ سیگاراتو دود کنو

پیک به پیکم مشروب بزن! بمون عمو بمون....هه!

با بغض از اتاق زدم بیرونو درو محکم بستم و یه راست رفتم توی اتاقم،

همونجا پشت در نشستم روی زمین و زانوهامو بغل کردمو زدم زیر گریه

من واسه تحمل این همه بدبختی دیگه ظرفیت نداشتم،دیگه تحمل نداشتم

گاهی اوقات به فکر خودکشی میفتادم،

اما وقتی چهره ی مامان میومد جلوی چشمام منصرف میشدم


#پارت12

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"



من دلم میخواست دستمو بزارم روی زانو هامو بلند شم اما احتیاج داشتم یکیم از پشت هوا داشته باشه که دوباره پرت نشم زمین؛

اما کسی نبود،

هیچکس نبود‌...

حتی دیگه دوستی ام نداشتم که سنگ صبورم شه

زندگی داشت به طرز وحشتناکی ازم انتقام میگرفت!


۔۔۔۔



شب مامان خسته از راه و کار زیاد اومد خونه،

تمام سعیمو کردم که جلوی مامان حال بدمو لو ندم تا بیشترازاین اذیتش نکنم،

برای همین شامشو گرم کردمو خواستم برگردم اتاقم که مامان گفت:

_دریا؟

مامان تو شام خوردی؟

+آره مامانم، من خوردم شما بخورید ظرفاشم میام میشورم شما خسته ای استراحت کنید.

_یدونه ظرف چیزی نیست میشورم.


مامان دقیق شد توی چشمای پوف کرده امو ادامه داد:

_تو بیشتر از من به استراحت احتیاج داری دخترم...

سرمو انداختم پایین تا چشمام بیشترازاین ضایم نکنه و با شب بخیر کوتاهی رفتم توی اتاقم.

نصفه شب بود که با احساس تشنگی شدید بلند شدمو رفتم داخل آشپزخونه تا آب بخورم.

لیوانو که گذاشتم توی جاظرفی صدای باز شدن در اومد

رفتم جلوی در که دیدم طبق معمول نریمان مست و خم شده داره سعی میکنه کلیدو از قفل بکشه بیرون

رفتم جلو گفتم:

_برو عقب، من درش میارم.


با چشمای خمار خیره شده بود بهم،

یه لحظه ترس برم داشت کلیدو سریع برداشتمو گذاشتمش توی دستشو خواستم برگردم که بازومو گرفتو چسبوندمتم به دیوار

Report Page