11

11


بیشتر از قبل مشکوک شده بودم

قضیه چی بود که من نباید میفهمیدم 

هرچی صبر کردم دیگه حرفی نزدن و رفتم اتاقم 

رو تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم 

چشم های عثمان تو ذهنم شکل گرفت

یعنی تو مصر چطوری زندگی میکنن

هارولد گفت عثمان مسلمونه و به آدابشون پایبنده

این یعنی چی؟

نمیدونم چرا عثمان و طندگیش برام مهم بود

شاید بخاطر سفر مصر بود

شایدم بخاطر چشم هاش که از تو ذهنم پاک نمیشد 

بلند شدمو پشت لپ تاپ نشستم

سرچ کردم 

- رسومات مسلمانان مصر ...

از زبان عثمان: 

از حمام اومدم بیرون و با حوله دور کمرم رو کاناپه نشستم

یه ماهی که کارم مصر طدل کشید باعث شد از کار های اینجا بمونم

نه تنها آمریکا بلکه سرمایه گذاری هام تو اروپا هم کمی بهم ریخته بود و به زودی باید میرفتم اونجا

اما میخواشتم اول تکلیف هانا روشن بشه 

یه شات ودکا از رو میز کنارم برای خودم ریختم

تو مصر تو خاندان ما خوردن مشروبات الکی ممنوع بود 

اما من خارج از مصر به خودم آزادی میدادم 

کمی از ودکا رو خوردمو تو ذهنم هانا رو تصور کردم

با اون کمر باریک و موهای طلایی . با اون لبخند دلنشین و چشم های کنجکاو 

لبخند رضایتی رو لبم نشست که صدای ویبره گوشیم بلند شد 

فقط نیم نگاهی به صفحه گوشی انداختم

اسم هارولد رو صفحه گوشی بود ....

Report Page