1&1
خودش رو به لبهی تخت کشوند، دستهاش رو به دیوار تکیه داد کمی نیم خیز شد که صدای در اتاق اومد .بی اهمیت به صدای در مشغول پایین اومدن از تخت شد اما دردی که زیر شکم و کمرش رو درگیر کرده بود بهش اجازهی راه رفتن رو نمیداد ، هوفی کشید و لبهی تخت نشست که متوجهی حضور مینهو داخل اتاقش شد ، مینهو با بیخیالی نایلون های میوه و غذا رو روی میز گذاشت:
_ بهت نگفته بودم از جات تکون نخوری ؟
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و به سمت دیگهای خیره شد:
+ چرا انقد پافشاری میکنی ؟ چرا منو به حال خودم نمیذاری؟
مینهو لبخند کجی زد:
_ چون میدونم نمیتونی تنهایی از پس خودت بر بیای اونم تو همچین وضعیتی!
توجهش به لباس خونی هیونجین جلب شد. جلوتر رفت و جلوی پاهاش زانو زد. با ظرافت و آرامش لباس خونی هیونجین رو، روبه بالا جمع کرده بود و سعی داشت بانداژ خونی رو کنار بزنه تا از سالم بودن بخیههاش مطمئن بشه.
نگاه عصبیش رو به چشمهای هیونجین دوخت :
_ تـ...تو ، چطور میتونی انقدر بی تفاوت باشی!
جعبهی کمکهای اولیه رو برداشت و روی تخت کنار هیونجین نشست، کمی خودش رو جلو کشید و دستش رو به سمت دکمههای پیرهن هیونجین برد اما با واکنش ناگهانی هیونجین مواجه شد :
+ هی داری چکار میکنی؟
همونطور که مشغول باز کردن دکمههای لباسش بود نگاه خوفناکی به هیونجین انداخت :
_ بهت گفتم ساکت بشین سرجات. لباست پر از خونه!
پیرهنش رو از تنش در اورد و مشغول آغشته کردن پنبه به بتادین شد، دستش رو روی شونهی هیونجین گذاشت و به آرومی کمی به عقب هلش داد.
به آرومی پنبه رو روی زخمش میکشید و با دقت اون رو شست و شو میداد، توی دلش خودش رو بخاطر وضعیت هیونجین سرزنش میکرد اما حتی اگه تموم تلاشش رو هم میکرد هرگز نمیتونست به عقب برگرده و جلوی این اتفاق رو بگیره...
نگران تر از همیشه به چهرهی سرخ شده از درد هیونجین انداخت، چشمهاش رو روی هم فشرده بود و مدام لبش رو میگزید تا صدایی از گلوش خارج نشه. حواسش رو به کارش داد و مشغول پانسمان شد. بعد از تموم شدن کارش از روی تخت بلند شد، عزم رفتن کرده بود که دستش توسط هیونجین کشیده شد :
+ تو...ازم متنفر نیستی؟
کمی مکث کرد...حتی به زبون اوردن این جمله که احساساتش باعث موندنش شده کمی براش سخت بود، سرش رو به سمت دیگهای چرخوند :
_ فکر و کن و دلیل موندم رو پیدا کن!
جواب مبهمی داده بود اما پیش خودش فکر میکرد که شاید خودش رو پیش هیونجین لو داده باشه...مچش رو از حصار دستهای هیونجین بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت...هیونجین نگاهش رو به خروج مینهو و در اتاق دوخت.
"نمیتونی انقد راحت از جواب دادن بهم شونه خالی کنی!"
***
دستش رو برای کمک به هیونجین برای نشستن دور کمرش حلقه کرد اما فاصلهی کمی که بین صورتهاشون بود کمی مضطربش کرده بود. به چشمهای هیونجین خیره شد، به سختی نفس میکشید و تنش گر گرفته بود، این نزدیکی به هرحال اتفاق می افتاد و هردو باور داشتن که رابطهی اونها به این سادگی از هم نمیپاشه.
حس عجیبی داشت اما وجود هیونجین و این موضوع که باید توی خونهی خودش ازش مراقبت کنه خوشحالش میکرد و فرصتی برای بدست اوردن دلش و برطرف کردن سوء تفاهم ها بود...نگاهش بین چشمها و لبهای هیونجین در گردش بود و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. کمی فاصله گرفت:
_ عام...من میرم بیرون خوب استراحت کن.
عزم رفتن کرد اما با صدای هیونجین سر جا میخکوب شد:
+ هیچ سوء تفاهمی بین ما وجود نداره!
از این حرف هیونجین جا خورده بود:
+ میدونم تو هیچ تقصیری نداشتی و این موضوع زخمی شدن هیچ ارتباطی بهت نداره...
لبخندی زد، از این موضوع خوشحال شده بود و میدونست که هیونجین نمیتونه به راحتی ازش متنفر باشه. به سمتش برگشت:
_ تو...از من متنفر نیستی؟
هیونجین سری به علامت منفی تکون داد. کمی جلوتر رفت و لبهی تخت نشست، به چشمهاش خیره شد:
_ هیچوقت دلم نمیخاست این اتفاق برات بیوفته، نمیخاستم ازم متنفر باشی...
هیونجین دستش رو روی دست مینهو گذاشت:
_ حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چقدر دوریت برام سخت بود!
نگاهش پر از دلتنگی و خواستن بود و کشش و حس عمیقی که بینشون وجود داشت دوری رو براشون سخت تر میکرد. نگاهشون به هم گره خورده بود و توی دنیای هم غرق شده بودن.
+ اما دیگه هیچ مانع و دوری ای وجود نداره!
هیونجین لبخندی زد، جوری که حتی چشمهای پر ستارهش هم میخندید و با این حد از دلبری دل مینهو رو برده بود!
زبونش رو روی لبهاش کشید و نگاهش رو به لبهای هیونجین دوخت، همدیگه رو مثل دو قطب غیر همنام آهنربا جذب میکردن و هیچ چیز توی اون لحظه نمیتونست مانع این نزدیکی بشه، حس خاستن رو از چشمهای هیونجین میخوند و خوشحال بود که هیچ مخالفتی وجود نداره. کمی سرش جلوتر برد.
نگاه هیونجین روی لبهای مینهو بود و برای بوسیدنشون تقلا میکرد، زبونش رو روی لبهاش میکشید و تشنه تر از هر لحظهی دیگهای به لبهای مینهو نگاه میکرد...مینهو با شیطنت برای بوسیدنش تعلل میکرد، لبخند هیونجین کشی زد و لبهاش رو روی لبهای هیونجین کوبید. هیونجین از حس لبهای مینهو روی لبهای خودش چشمهاش رو با لذت بست، چِت شده بود و ترشح حس لذت رو توی تک تک اندامهای بدنش احساس میکرد. مینهو لبهای هیونجین رو بین لبهاش کشیده بود و با ولع و آرامش میبوسید...
در تلاش بود تا خودش رو تشنه تر کنه هرچند که هرگز از چشیدن طعم لبهای هیونجین سیر نمیشد و بوسیدنشون هرگز سیرابش نمیکرد. یک دستش رو دور گردن و دست دیگهاش رو دور کمر هیونجین قرار داد و اونو به آرومی روی تخت خابوند، انگشتهاش روی گونهها و لای موهای هیونجین میلغزیدن و آروم نوازشش میکردن...تموم اجزای صورت هیونجین رو با لذت و حس دلتنگی میبوسید و عطر تنش رو نفس میکشید.
زبونش رو روی لالهی گوش هیونجین میکشید و میبوسید، آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
_ ازت ممنونم که منو بخشیدی!
کمکم به سمت گردن هیونجین رفت و با بوسه های خیس و آبدارش باعث شد تا حس لذت با شدت بیشتری توی تنش بجوشه و حس خاستن توی تنش فوران کنه!
گردن و ترقوههاش رو میبوسید و روی جای جای تنش نفس میکشید و رد کمرنگی به جا میذاشت، کاملا محتاط عمل میکرد تا هیچ مشکلی پیش نیاد و زخم های روی پهلوش رو به درد تحریک نکنه. دوباره به سمت لبهای هیونجین هجوم برد و اینبار با دلتنگی و شدت بیشتری اونها رو بوسید، هیونجین با دستهاش تن گرم مینهو رو بیشتر به خودش میفشرد و این مینهو رو بیشتر تحریک میکرد...
به چشمهای اقوا کنندهاش خیره شد و ازش اجازه خاست. با صادر شدن اجازه از سمت هیونجین ، دکمههای پیرهنش رو باز کرد و اونو از تنش خارج کرد و به گوشهای انداخت. با دیدن تن بلورین و وسوسه انگیز هیونجین دوباره روی تنش خیمه زد و مشغول بوسیدن و مارک کردنش شد...
هیونجین بی شرمانه ناله میکرد و از حس بوسیده شدن تنش توسط مینهو لذت میبرد...دیگه لبش رو نمیگزید و اینبار آزادانه ناله هاش رو رها میکرد و تن پر از نیازش رو به تن داغ و پر حرارت مینهو میمالید.
+ اومممم آره...این عالیه...آآآههه
مینهو لبخندی زد، زبونش رو روی نیپلهای هیونجین می کشید و اونهارو میمکید...قلبش محکم خودش رو به سینهاش میکوبید. با دستهاش سر مینهو رو بیشتر به سینهاش فشرد و زبونش رو روی لبهاش کشید :
+ آآآآآهههه ادامه بده ...این نباید تموم شه !
دستش رو از روی شلوار روی دیک سخت شدهی هیونجین کشید و اونو آروم توی دستش فشرد، چشمهاش خمار شده بود و چیزی که لذتش رو چندین برابر میکرد نالههای هیونجین و تن برهنهاش بود که زیرش میلولید:
+ میخامش...آآآههه میخامش...
و دستش رو روی دیک مینهو کشید . مینهو با صدایی بم نالهای کرد ، سفت شدن دیکش و چشمهاش که روبه بالا میچرخیدن. طاقتش تموم شده بود و حالا نیاز داشت تا از حس کردن مینهو توی خودش لذت ببره، دستش روی سینهی مینهو گذاشت :
+ اوومممم آآآآآآهههه ددی !
مینهو از شنیدن این کلمه چشمهاش برق زد و با صدای بمی زیر گوش هیونجین زمزمه کرد :
_ چی شده بیبی هوم؟ انگار خیلی براش مشتاقی.
تموم لباسهاشون رو از تنشون خارج کرد و پیش چشمهای مشتاق هیونجین به گوشهای پرتاب کرد، روی تنش خیمه زد و بوسههای داغش رو تا زیر شکم هیونجین ادامه داد. کمی از پریکامش رو روی انگشتهاش و سپس روی ورودی هیونجین کشید و به ترتیب 1 و دو انگشت رو واردش کرد...نالهها و پیچ و تاب های هیونجین بیشتر شده بود و برای داشتن کینگ سایز مینهو توی خودش التماس میکرد.
مینهو بعد از مطمئن شدن از آماده بودن لیتل هورنیش عضوش رو روی ورودیش کشید و با احتیاط واردش کرد، ضربههای آروم مینهو و بالا و پایین شدن تن نحیف هیونجین...نالههاشون فضای اتاق رو به اسارت گرفته بود و صدای نفس نفس زدن های مینهو مثل آهنگی زیبا گوشهای هیونجین رو نوازش میداد.
+ سریعتررر، آآآآه ددی..
مینهو با شدت و سرعت بیشتری شروع به ضربه زدن داخل هیونجین کرده بود، تا جایی که هردو با نالهی بلندی ارضا شدن. مینهو عضوش رو بیرون کشید، روی تخت کنار هیونجین افتاد و تن برهنهاش رو به آغوش کشید و شروع به نوازش کرد:
_ آیندهای رو میبینم که هرشبش رو توی آغوش من به خواب میری هوانگ هیونجین!
و پیشونیش رو آروم بوسید...