#11

#11

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

فصل اول

《بخش اول:کابوس》

سکوت...

تاریکی...

سیاهی مطلق...

نه چیزی میبینم،

نه میتونم چیزی بشنوم...

سکوت...

تاریکی...


(صدای یک سوت ممتد)


آزار دهندست...

دوباره سکوت...

صدای تپش قلبم...

صدای نفس هام...

دّم...

بازدّم...

دّم...

بازدّم...

تنها چیزی که میتونم بشنوم...


(نوری که یکباره همه جار رو روشن میکنه)


چشمهام نمیتونه تحمل کنه...

چشمهام رو میبندم...

صدای سوتی که دوباره توی گوشم شنیده میشه...

به سختی چشمام رو باز میکنم،

با وحشت به منظره پیش روم خیره میشم!


تا چشم کار میکنه جنازه و خون...

انقدر زیاد که خون روی سطح زمین شناور شده.

به دست هام نگاه میکنم...

دست هام خونیه...

آفتاب به شدت میتابه...

صدای زوزه باد...

بوی خون و گرما...

نفس کشیدن برام سخت شده.


(حالت تهوع)


دلم میخواد تمام محتوای داخل معده ام رو بالا بیارم...

عُق...

اون همه جنازه...

بوی تعفن...

صدای وز وز پشه ها

و لاشخورهای که مشغول تیکه تیکه کردن لاشه ها هستن...

نیزه های که سرهای بریده شده روشون

مثل درخت از همه جا سر در آورده...

منظره ای منزجرکننده...


روی زانو هام توی دریایی از خون نشسته ام...

بدنم سنگین شده،

نمیتونم بلند بشم

به اطرافم نگاه میکنم تا شاید نشانی از زندگی رو بتونم پیدا کنم...


(نفس... نفس...)


مرد سیاه پوشی رو دور تر میبینم...

حس ترس و وحشت توی وجودم رخنه میکنه.


Report Page