#11

#11


#برده_هندی11🔞




 با چشمهای ترسون بهش نگاه کردم...

دلم میخواست داد بزنم بگم اررره من میدونم شب زفاف چیه اره من میدووونم شب حجله چیه...


شبیه که منو سیاه بخت میکنی و با بی رحمی تموم بدون این که دلم بخواد منو از دنیای دخترونم بیرون میاری.


اما لال شدم...زار زدم...مظلوم شدم...

چون یه رعیت بودم...یه برده بودم...

یه بدبختی که هر چی اربابش بگه باید بگه چشم بدون هیچ حرفیییی باید بگه چشممممم....


با چشمایی که از اشک پر شده بود و دیدم رو تار کرده بود به اربابی که هر لحظه خمار و وحشی تر از قبل به جون بدنم افتاده بود نگاه کردم...


من انقدر بی تجربه بودم که حتی نمیدونستم الان باید با ارباب چطوری رفتار کنم و چطوری همراهیش کنمـ.


با سوزش زیر گلوم به خودم اومدم و آهی کشیدم و کمی ازش فاصله گرفتم که وحشی تر شدو کاملا روی من خم شد که زیر اون هیکل درشتش گم شده بودم...


نگاه وحشیش رو توی چشمام انداخت و اروم اروم لباس خواب رو از تنم در اوردو پایین تخت انداخت حالا فقط با یه لباس زیر جلوش بودم...

Report Page