Part 11

Part 11

𝒮𝓊𝓃𝓈𝒽𝒾𝓃𝑒

|واکمن آبی و مجسمه سنگی|

عقربه های ساعت روی عدد هشت و چهل و هشت دقیقه صبح جیک جیک کنان ایستاده بودند اما خانواده سه نفره اوه به لطف میهمان عزیزی که دیشب به خونه شون اومده بود هنوز دور میز صبحانه نشسته بودند و از خوردن صبحانه ای که جونگین آماده کرده بود لذت می‌بردند. سوهو هیونگ و سهون تصمیم گرفته بودند روزشون رو با صحبت کردن راجع به ارز و بورس شروع کنند و جونگین تصمیم گرفته بود خیره به در یخچالی که به لطف سهون دیشب با کامی که از سر دیک کارملی بیرون جهیده بود، کثیف شده بود نگاه کنه و خجالت زده با لپ های صورتی به بشقاب زیر دستش خیره بشه و تلاش کنه با قورت دادن شیر خاطرات مایع سفیدی که دیشب از دیک سفید و سرخ همسرش روی گردن و سینش پاشیده بود رو فراموش کنه اما صدای نازک و خواب آلود پسر بچه دماغویی که از روی صندلی پایین پریده بود تا گوشه لباس آپاش رو چنگ بزنه نمیذاشت جونگین از فکر خاطرات خیس دیشب خارج بشه

_آپا... من کره میخوام

جونها، نون تست به دست درخواست کره کرد و وقتی جونگین از جا بلند شد تا از یخچال کره بیاره اوه سهون بدجنس هم تصمیم گرفت یه چیزایی رو به یاد همسرش بیاره

+به منم یکم عسل بده جونگینا

جونگینی که روبه روی یخچال ایستاده بود تا کره رو از یخچال در بیاره با شنیدن صدای خندون سهون لب هاش رو به هم چسبوند و صدای گرمی که دیشب روی لاله گوشش حس کرده بود دوباره توی سرش پیچید" میخوام کره عسل درست کنم... " با به یاد آوردن اتفاقاتی که بعد از شنیدن این جمله اتفاق افتاده بودند گونه های مردی که کره به دست به میز برگشته بود روبه سرخی رفتند و پسری که مسبب این شکوفه های سرخ روی گونه های جونگین و گل های ارغوانی روی پوست بدنش بود رو به خنده انداختند. مردی که از حرص خوردن همسرش لذت می‌برد با صدای سوهو هیونگی که از جا بلند شده بود و با توجه به تجربه های قبلیش می‌پرسید از کِی به عسل علاقه مند شده سرش رو به طرف هیونگ چرخوند و با گفتن" از زمانی که با جونگین ازدواج کردم" از جا بلند شد تا با برداشتن کت تکی که روی صندلی افتاده بود برای رفتن به سرکار آماده بشه.

جونها موفق شده بود پدرش رو برای رفتن به نمایشگاه خودرو راضی کنه و حالا حاضر و آماده کنار آپا که برای بدرقه ددی و سوهو هیونگ از خونه خارج شده بود ایستاده بود. سوهو هیونگ با در آغوش گرفتن جونگین، از مردی که یادش رفته بود پیشبند آشپزخونه رو در بیاره و بامزه تر از همیشه به نظر می‌رسید خداحافظی کرد و سهون که در انتظار آسانسور به صحنه فشرده شدن همسرش در آغوش هیونگ نگاه می‌کرد به صورت درخشان جونگین لبخند زد و نتونست خودش رو برای نبوسیدن لب های خندون همسرش کنترل کنه، پس وقتی که آسانسور رسید و سوهو هیونگ وارد اتاقک فلزی شد مرد سی و دو ساله گردنش رو به طرف جونگین دراز کرد و با بوسیدنی که بیشتر شبیه به نوک زدن بود از همسرش خداحافظی کرد.

اصول تربیتی سهون، اجازه نمی‌داد جونها بدون والدینش جایی بره و یا تنها جایی بمونه اما گریه های یه بچه کوچولو که از قضا خوب بلد بود خودش رو برای پدرش لوس کنه برای اصول تربیتی سهون استثنائاتی بوجود آورده بود و حالا جونگین از پشت پنجره اتاق که به خیابون مشرف بود به پسر کوچولوش که دست در دست بکهیون از خونه دور میشدند نگاه می‌کرد. بکهیون اجازه گرفته بود جونها رو بعد از شام به خونه برگردونه و هرچند جونگین خیلی راضی نبود اما نتونسته بود با بکهیون مخالفت کنه و باتوجه به اینکه سهون هم امروز اضافه کاری میموند میدونست تا عصر کاملا تنها خواهد بود. اول فکر کرده بود حالا که تنهاست برای دیدن بچه های خانه گل ها، سری به خونه قدیمیش بزنه اما چانیول اینجا نبود که همراهیش کنه و مرد بیست و نه ساله با همه بزرگ شدنش هنوز از تنهایی رفتن به یتیم خونه خوشش نمی اومد پس برنامه از خونه خارج شدن توی ذهنش خط خورد و برنامه ترجمه کتاب درحال تیک خوردن بود.

تقریبا هشت ساعت بود که کیم جونگین بی وقفه پشت میز آشپزخونه نشسته بود و صفحات انگلیسی رمان زیر دست هاش رو ترجمه می‌کرد که صدای زنگ در خونه به صدا در اومد، و حواس مرد رو از کار و کتاب هاش پرت کرد. ساعت، نه شب بود و جونگینی که با رها کردن پروژش درحال قدم برداشتن به سمت در بود نمیتونست حدس بزنه چه کسی پشت دره، چون جونها شب رو پیش بکهیون میموند و سهون گفته بود قبل از ساعت ده برنمیگرده مطمئن بود شخص پشت در سهون یا جونها نیستند اما وقتی از چشمی در، به راه پله های خالی نگاه کرد و تونست کت مشکی همسر کیف به دستش رو تشخیص بده متعجب در رو باز کرد و قبل از اینکه سهون، با درآوردن کفش هاش وارد نشیمن بشه با تعجب دست به کمر شد: چرا اومدی خونه؟

متعجب زمزمه کرد و مرد خسته ابروش رو بالا انداخت

_ کارم تموم شده بود

سهون درحالی که وارد نشیمن شده و به جای رفتن به اتاق روی مبل سه نفره جلوی تلویزیون می‌نشست اعلام کرد و جونگین روی کمر خم شد تا پلاستیک سفید ناآشنایی که بین انگشت های همسرش بود رو بگیره اما سهون دستش رو کمی عقب کشید و با دور کردن بسته ای که از یک پست ناشناس براش فرستاده شده بود به جونگین نگاه کرد: واکمن رو میاری؟

درخواستی که شبیه دستور بود رو زمزمه کرد و جونگین نتونست تعجبش رو پنهان کنه

_واکمن؟ چرا؟

متعجب از درخواست عجیب همسرش برای آوردن یه دستگاه قدیمی دوباره پرسید و وقتی سهون دوباره خواست که براش بیارتش، گیج به طرف اتاق به راه افتاد. سال ها بود که با منسوخ شدن نوار کاست، واکمنی که اولین هدیه خودش به سهون بود رو توی جعبه خرت و پرت های زیر تخت رها کرده بودند و حالا درحالیکه مطمئن نبود هنوز هدفون و صدا پلیر آبی رنگ درست کار کنه، واکمن به دست در حال خروج از اتاق بود. واکمن رو به سمت سهون گرفت و برای آوردن یه لیوان نسکافه داخل آشپزخونه برگشت. نگاهش از آشپزخونه روی سهونی بود که از درون پاکت سفید یه نوار کاست قدیمی درآورده بود و درحال گذاشتنش توی دستگاه واکمن بود. مرد داخل آشپزخونه ماگ شکوفه دار، نسکافه رو توی سینی چوبی گذاشت و سینی به دست از آشپزخونه خارج شد

_چیه؟

با دیدن سهونی که چند کاغذ، شبیه عکس های چاپ شده بین دستهاش گرفته بود و درحالیکه هدفون توی گوش هاش بود بهشون نگاه می‌کرد پرسید و وقتی مورد بی توجهی سهون قرار گرفت با نشستن روی مبل تک نفره سینی چوبی توی دستش رو طوری روی میز شیشه ای گذاشت که مجسمه سنگی زیر میز، از پشت شیشه کاملا مشخص باشه. کلافه از رفتارهای عجیب سهون خودش رو روی صندلی مبل جلو کشید تا به عکس هایی که سهون بهشون خیره شده بود نگاه کنه و وقتی موفق نشد چیزی ببینه با کشیدن عکس ها از بین انگشت های سهون شروع به غر زدن کرد: چی میبینی که قیافت این شکلی...

کلمات بین لب های پسری که چشمش به پسر نیمه برهنه داخل عکس ها افتاده بود خشک شدند. نمیفهمید عکس ها از کجا اومدند و چه زمانی گرفته شدن اما صحنه آشنای عکس برای فوتوشاپ شدن زیادی واقعی بود.

جونگین بیست و نه ساله بهت زده به جونگین هجده ساله ای که توی عکس درحالیکه فقط با یک پتو خصوصی ترین عضو بدنش رو پنهان کرده بود توی بغل برهنه پسر دیگه ای لم داده بود نگاه کرد و متوجه شد سلول های مغزش شروع به داغ شدند کردند. هجوم حس تعجب، خشم، شرم و ترس به قلب مرد نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود و نمی‌فهمید سرخی و داغی که از مغزش تا نوک پاش کشیده میشه از چیه

با دست لرزون عکس بعدی رو بالا آورد و با دیدن پسری که مثل یه پورن استار روی سینه دراز کشیده بود و باسن پوشیده در شورت کوتاهش رو توی هوا گرفته بود ترجیح داد چند ثانیه ای به قلب وحشت زدش اجازه استراحت بده و نفس کشیدن رو فراموش کنه اما صدای ناله هایی که بواسطه نوار داخل واکمن خیلی ضعیف به گوش می‌رسید قلب پسر رو دوباره، و اینبار ویران تر از همیشه به تپش انداخت. یکی از هندزفری ها داخل گوش سهون بود و سر دیگه ای که روی سینه احتمالا سنگین مرد سُر خورده بود درحال پخش صدای ناله هایی بود که گوش های جونگین رو به خون گریه کردن وا می‌داشت

+ آه...ته...ته مینا... بیشتر... بیشتر... اوه فاک

صدای ناله های شهوتناک جونگین که زیر تن تمین ناله می‌کرد به قلب بهت زده پسر لگد میزد و آب دهنش رو خشک کرده بود. مثل آدمی که از خواب بیدار شده و خودش رو وسط صحرا پیدا کرده احساس گم شدگی و سردرگمی می‌کرد و نمی‌دونست این تصاویر و صداها از کجا اومدن و چطور به دست سهون رسیدند. سهون... سهون قرار بود با این عکس ها و صداها چیکار کنه؟ چشم های خشک شده روی عکس های برهنه به سختی تا چهره مرد سی و دو ساله ای که در سکوت برای بار چهارم و یا شاید هم پنجم به صدای ناله های همسرش برای مردی غیر از خودش گوش میداد بالا اومد و بالاخره صدای یخ زده جونگین از بین لب هاش خارج شد: سه هون

صدای بهت زده و گیج جونگین، باعث بالا اومدن نگاه مردی شد که غرورش رو بر باد رفته حس می‌کرد. چشم های سهون سرخ شده بودند و پوست صورتش بیش از پیش به سفیدی میزد. سکوت آزار دهنده مرد حتی از به حرف اومدنش هم برای جونگین که ترسیده و گیج شده بهش نگاه می‌کرد ترسناک تر بود برای همین دوباره اسم همسرش رو صدا زد و اینبار بالاخره تونست صدای همسرش رو بشنوه

_سهون...

+خفه شو

_سه

+خفه شوو ...

فریاد بلند سهون و تلاشش برای خفه کردن همسری که برای اولین بار احساس می‌کرد از چشمش افتاده تمام روح جونگین رو به لرزیدن وا داشت. سهون با خشونت هندزفری کذایی رو از گوشش بیرون کشید و درحالی که صورتش از خشم به سرخی میزد هراسون از جا بلند شد، تمام احساسات بد جهان به قلب آتش گرفته مرد هجوم آورده بودند و احساس می‌کرد برای دیدن فرشته مرگ از همیشه مشتاق تره. در اولین اقدام با فریادی که از قلبش بلند شده بود عکس های نحس و نجسی که روی میز افتاده بودند رو با نعره بلندی روی زمین پرت کرد و برای اولین بار در طول ازدواجش دست های لرزون از خشمش رو برای پسری که عاشقش بود بالا برد. جونگین روی مبل با دیدن دستی که بالا رفته بود وحشت زده خودش رو عقب کشید اما با فهمیدن اینکه مقصد دست های نوازشگر همسرش که اینبار برای تنبیه و شاید هم شکستن آدم گناهکار مقابلش بالا اومده بودند صورتش نیست بلکه یقه لباسیه که ثانیه ای بعد قراره بین انگشت های سهون، با هدف خفه کردنش فشرده بشه تسلیم شده خودش رو بین دست های خشمگین سهون رها کرد و ثانیه ای بعد درحالی که یقه لباسش بین انگشت های سهون اسیر شده بودند و حس خفگی درحال چیره شدن بر حس غم و شرم بود برای اولین بار صدای فریاد همسرش رو شنید و آرزو کرد که ای کاش کر متولد شده بود

_تو چه گوهی خوردی جونگین؟

مردی که نفس نفس میزد به قصد خفه کردن دلبند خیانتکار به انگشت هاش فشار بیشتری وارد کرد و پسری که اشک هاش از گیجی و ترس درحال فرار از چشم هاش بودند دست هاش رو برای گرفتن مچ مرد عصبی بالا آورد

+بذار توضیح بد...

پسر ترسیده سعی کرد چیزی بگه اما مردی که هنوز میتونست صدای ضعیف ناله های همسرش برای دیک یه نفر دیگه رو از هندزفری رها شده بشنوه، مثل کسی که دچار جنون آنی شده یقه مرد بی وفای رو به روش رو رها کرد و به طرف واکمنی که انگار با اون نوار و صدا نجس شده بود قدم برداشت، خشم تا گلوش بالا دویده بود و تمایلش به خُرد کردن تک تک استخوان های پسری که هم خون ش نبود اما بیشتر از هم خون هاش براش عزیز بود مجابش کرد با چنگ زدن مجسمه سنگی زیر میز، روی زمین زانو بزنه و با زدن سنگ سفید به واکمنی که همچنان مصرانه صدای آه و اوه هرزه وار جونگین رو پخش می‌کرد شروع به از بین بردن اون صدا و دستگاه بکنه، انگار که قطع شدن این صدای لعنتی میتونست حقیقت تلخی که توی صورتش خورده بود رو پاک کنه و از بین ببره. ناله ها و نفس هایی که ما بین قربون صدقه ها و حرفهای منحرفانه تمین به گوش سهون می‌رسیدند تمام خاطرات همخوابگی این زندگی لعنتی رو به یادش می آوردند و باعث عوق زدنش می‌شدند، همین دیشب همسر دو روش رو مقابل یخچال به فاک داده بود و از جونگین خواسته بود با برداشتن دستش بذاره صدای ناله هاش رو بشنوه اما جونگین به بهونه مهمون مثل همیشه همسرش رو از صدای ناله هاش محروم کرده بود و حالا طوری برای تمین ناله می‌کرد که انگار جونش به این کار بستگی داره.

برخورد مجسمه سنگی به واکمنی که تقریبا له شده بود بین صدای فریاد سهون که دست هاش به خون افتاده بود اما هنوز قصد رها کردن دستگاه صوتی رو نداشت به گوش جونگین می‌رسید و باعث می‌شد بی اختیار اشک بریزه. سهون برای بار دوم بدون نگاه به جونگین همسرش رو خطاب قرار داد و جونگین با چشم خیس به طرف سهون قدم برداشت تا اون واکمن لعنتی رو از بین دست های خونی همسرش بیرون بکشه

+تو چه غلطی کردی جونگین؟ چه غلطی کردی با من و غرورم نامرد

واژه نامرد، مثل سیلی به صورت جونگین برخورد کرد اما بی توجه به دردش از جا بلند شد تا با متوقف کردن سهونی که هنوز مجسمه سنگی رو بین انگشت هاش گرفته بود از بیشتر آسیب دیدن دست همسرش جلوگیری کنه

_سهون... سهون داری به خودت آسیب میزنی همه چیز مال گذشتس بذار توضیح بدم

درحالی که با چنگ زدن آستین لباس مردونه همسرش سعی می‌کرد مجسمه رو از دستش جدا کنه گفت و بلافاصله موفق شد مجسمه رو از دست سهون جدا کنه، اما نه به قدرت خودش بلکه به قدرت سهون

مردی که انگار توسط یه هیولا لمس شده بود به محض نزدیک شدن جونگین، برای پس زدن دستش پسر رو به عقب هول داد و با پرت شدن مرد روی زمین روی سینه لرزونش نشست. مردی که همیشه مراقب بود کسی به همسرش آسیب نزنه، حالا در حالیکه به قصد خفه کردن دست هاش رو دور گردن همسرش حلقه کرده بود در حال آسیب زدن به جونگین بود

_ نگران آسیب منی؟ آسیبی بالاتر از کاری که با من کردی؟

سهون فریاد می‌زد و معلوم نبود این فریاد از خشمه یا دلشکستگی...

جونگین از پایین به سهونی که نفس نفس میزد نگاه می‌کرد، دست های همسرش دور گردنش حلقه شده بودند اما محکم فشرده نمی‌شدند و جونگین نمی‌دونست باید چی بگه

+ مال قبل ازدواجمونه سهون، من از این عکسا خبر نداشتم حتی یه رابطه کامل هم نبوده...

حرف پسر دراز کشیده روی زمین با بیشتر شدن فشار دست های دور گردنش قطع شد. نمیخواست بشنوه... سهون نمیخواست صدای جونگین رو بشنوه... آرزو می‌کرد یا خودش کر بشه یا جونگین لال تا دیگه نتونه این صدای لعنتی رو بشنوه

درد از گلو تا قلب پسر کشیده شد و نفس هاش توی سینه گره شدند. همه چیز تموم شده بود! جونگین قانون رابطه شون رو شکسته بود و سهون هم قولش رو شکسته بود...

صورت همسرش به کبودی میرفت اما مرد بی توجه یقه لباسش رو چنگ زد تا دوباره فریاد بکشه، باورش نمیشد جونگین اونقدر وقیح شده باشه که بعد از اون دروغ لعنتی راجع به اون رابطه لعنتی توضیح بده

_خفه شو خفه شو خفه شو لعنتی...

آخرین کلمه کمی بلندتر بیان شد و سهون با، بالا کشیدن یقه ای که میون انگشت هاش بود اینبار سر از زمین فاصله گرفته جونگین رو محکم به پارکت های سرد زمین کوبوند

_ ازت پرسیدم... ازت پرسیدم با اون حرومی خوابیدی یا نه و توی دروغگو گفتی اولینت رو به من دادی

سهون فریاد می‌کشید و با بلند شدن از روی تن جونگین روی مبل نشسته بود اما جونگین نمیتونست همسرش رو درست ببینه، دردی که در اثر برخورد محکم سرش و پارکت توی سرش پیچیده بود نمیذاشت چشم هاش رو باز کنه و دلش می‌خواست که توضیح بده

_ دروغ نگفتم سهون اولینم با تو بوده این صداهای لعنتی از یه رابطه کامل نیست یه دستمالی ساده...

سهون داشت به جنون می‌رسید، وقاحت جونگین داشت به جنون میرسوندش... مثل پلنگی که به سمت آهو حمله میکنه از روی مبل به سمت زمینی که جونگین روش نشسته بود پرید و با گرفتن صورت جونگین بین انگشت هاش و تلاش برای فشار دادن صورت و بستن دهن لعنتیش فریاد زد: دهنت رو ببند... دهن بی شرمت رو ببند حرومزاده، نمیخوام خاطره حال دادنت به کیر اون مرتیکه رو بشنوم

سهون بی رحمانه، صفت بی شرمانه ای که هیچوقت استفاده نمیکرد رو به جونگین معصوم نسبت داد و پسری که صدای ترک خوردن قلبش رو شنیده بود بی اهمیت تلاش کرد از خودش دفاع کنه، بعدا میتونست به کلمه ای که سهون گفته فکر کنه

_بذار بهت توضیح بدم سهون تو نمیدونی دقیقا چه اتفاقی...

+ توضیح دادن الانت به درد مادر مُردت میخوره جونگین، میدونی من به دوست پسر سابقت چی گفتم؟ تو میدونی موقعی که زنگ زده بودم تا گوه کاری های سابق تو رو جمع کنم پشت تلفن به اون روانی چی گفتم؟ میدونی لعنتی؟

سهون خشمگین بود، از غروری که از دست داده بود و آبرویی که ریخته بود... سهون خشمگین بود که گول خورده و برای کسی تب کرده که حتی به غرورش ذره ای فکر هم نمیکنه... ده روز قبل که سهون به دوست پسر سابق همسرش برای خوابوندن اون معرکه زنگ زده بود، تمین پشت تلفن برای تحقیر سهون گفته بود همه اولین های جونگین مال خودش بوده و سهون درواقع چیزی که اون تف کرده رو برداشته و سهون کُری خونده بود من همه چیز رو میدونم و توی بازنده حتی اگر همه اولین هاش رو داشتی هیچوقت نتونستی برای اولین بار بدنش رو داشته باشی و حالا فهمیده بود بازنده واقعی درواقع خودشه.

اون شب دقیق از همسرش راجع به این مسئله پرسیده و جونگین قاطعانه گفته بود هیچ اتفاقی نیافتاده ولی عکس هایی که از اون مرتیکه بی ناموس براش فرستاده شده بود بهش ثابت می‌کرد رکب خورده، دوباره از جونگین رکب خورده بود... اول به خاطر پنهان کاری بخشیده بودش و حالا باید به خاطر دروغ گفتن میبخشیدش بعدی چی بود؟ خیانت؟

جونگین چیز زیادی از حرف های سهون نمیشنید، مادر مردت، تنها کلمه ای بود که توی مغز خاموش پسر روشن شده بود و به این فکر می انداختش که چطور ممکنه یک آدم حتی بعد از مرگش هم در امان نباشه؟ وقتی حتی مرگ هم باعث نمیشه که آدم ها دست از آزار دادنت بردارند، یک آدم برای اینکه از شر بقیه آدم ها در امان باشه باید به کجا فرار کنه؟

جونگین جوابی نداده بود و سهونی که دنبال جواب نبود داخل اتاق درحال جمع کردن وسیله هاش بود. نمیتونست اینجا بمونه، این خونه و این زندگی با نفس های دروغگوی جونگین گره خورده بود و سهون نمیتونست توی این فضای مسموم بمونه،حداقل نه الان... اون صداها، اون تصاویر مرد سی و دو ساله رو عصبانی نکرده بود، به آتش کشیده بودش ... سهون آتیش گرفته بود و این آتیش لعنتی از طرف کسی روشن شده بود که سهون تمام عمرش تلاش کرده بود قلبش رو گرم کنه

بخششی در کار نبود... سهون نمیتونست از این پنهان کاری و دروغ همزمان جونگین بگذره... اون پسر قول که نه به جون جونها قسم خورده بود که دوباره رفتارش رو تکرار نکنه و حتی در اون لحظه هم به سوگندش پایبند نبود. پاکت سیگار بالای کمدش رو چنگ زد و بی توجه به در باز کمد ها و لباس های بیرون ریخته از کمد با برداشتن کوله لباس ها و وسایلش از اتاق بیرون اومد و بدون نگاه به جونگین به طرف در خروجی خونه به راه افتاد اما هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که صدای قدم های کوتاهی رو شنید و بعد بازوش اسیر دست های آشنایی شد.

جونگین ترک خورده با دیدن اینکه همسرش درحال ترک کردنشه از جا بلند شده بود تا به آخرین طناب های کهنه این رابطه چنگ بزنه، نمیتونست بذاره سهون از خونه بره چون نمی‌دونست اگر سهون از خونه بره باید با زندگیشون چیکار کنه حدس میزد اگر سهون از خونه بره همه چیزهایی که این سال ها ساختن برای همیشه تموم بشه و جونگین نمیتونست بذاره زندگیش همینجا و به این زودی تموم بشه

_ وایسا سهون ... نرو... هرکاری میخوای بکنی، بکن اما نرو... نذار همه چیز خراب بشه

جونگین ملتمسانه التماس کرد ولی سهون بدون نگاه به مردی که ازش ناامید شده بود دستش رو از بدن جونگین جدا کرد: ولم کن

مثل توله گرگی که ساعت ها در آتش سوخته و حالا با خاموش شدن آتش میون خاکسترها نفس نفس میزنه سرد زمزمه کرد و دستگیره در رو پایین کشید اما گیر افتادنش از پشت در آغوش جونگین باعث شد آتش خشمی که کمی فرو نشسته بود دوباره زبونه بکشه

صورت خسته جونگین روی شونه های پهن و حمایتگری که متعلق به سهون بودند و پناهگاه جونگین، فرود اومد و صدای بغض دار پسر زمزمه وار به گوش رسید

_ هرکاری میخوای بکن به جز رفتن... کتک کاری کن... باهام حرف نزن... ولی از خونه نرو... خودتو ازم نگیر سهون، تو همه کس‌ منی...

جونگین عاشقانه و صادقانه زمزمه کرد اما سهون خشمگین تر از اونی بود که بتونه به عشق فکر کنه، حرف از شکستن غرور و باور و اعتماد نبود، سهون احساس می‌کرد خودش شکسته... چیزی که این وسط شکسته بود قلب و روح نبود بلکه شخصیت و شان یک مرد بود. از گوشه چشم هنوز عکس های برهنه پسر پشت سرش رو میدید و صدای ناله هایی که برای خودش نبود توی سرش می‌پیچید، فکر اینکه جونگین طوری که خودش رو در آغوش گرفته، اون مرتیکه حرومی رو هم در آغوش گرفته باشه و براش ناله کرده باشه شعله خشم خفتش رو تا قلب بی حسش بالا آورد و باعث شد با تلاش برای خارج شدن از بین حلقه دست های جونگین دکمه عقل و منطقش رو خاموش کنه

+از خودم خجالت میکشم که همه کس‌ یه آدمی مثل تو بودم... خانوادم راست میگفتن...

سهون ناامید از گفتن نظر خانوادش درمورد پسری که معتقد بودند به خاطر بزرگ‌شدن با والدین قاتل و خیانتکار، آدم خوبی نخواهد بود با نصفه رها کردن حرفش نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و جونگین دوباره ترک برداشتن قلبش رو احساس کرد. سهون داشت میکشتش، داشت غرور و قلب و شخصیت همسرش رو با هر کلمه سوراخ سوراخ می‌کرد اما نگاه جونگین روی دمپایی های جونها که دم در افتاده بودند خشک شده بود و نمیتونست به جای فکر کردن به زندگی پسرش به غروری که از هشت سالگیش از دست داده بود فکر کنه

دست هایی که توسط سهون پس زده شده بودند رو غمگین به سمت سهون دراز کرد و اینبار به جای لمس بدن مرد، به کوله روی شونه هاش چنگ زد

_ به خاطر جونها بمون، خانواده و زندگیش رو ازش نگیر

سهونی که کفش هاش رو پوشیده بود، مثل سربازی که قراره بمیره، آخرین گلوله اسلحش رو به سمت قلب جونگین شلیک کرد

+ تو خودت خانواده بچت رو ازش گرفتی... میدونی چرا هیچوقت خانواده نداشتی و تو بهزیستی بزرگ شدی؟ چون لیاقتشو نداشتی! تو لیاقت یه خانواده خوب رو نداشتی که اگر داشتی... که اگر داشتی...

سهون با قورت دادن کلماتی که از گفتنشون بیزار بود بدون نگاه کردن به مردی که با کلمات کُشته بودش، وارد آسانسور شد و جلوی چشم هایی که انگار بدون فروغ متولد شده بودند پشت در فلزی گم شد.

مرد داخل خونه، دقایق طولانی همونجا جلوی در ایستاد و به آسانسوری که آدمک داخلش فرسنگ ها دور از خونه درحال رانندگی بود نگاه کرد. امشب، با هر جمله و حرکت سهون یک تیکه از قلبش ترک برداشته بود و آخرین جمله بالاخره قلبش رو بی صدا شکونده بود. مردی که یک ساعت و یک دقیقه قبل با پاره پاره کردن قلب عشقش، از خونه خارج شده بود صبح در همین مکان و جلوی همین در خودش رو جلو کشیده بود تا لب های همسرش رو ببوسه

فاصله اون بوسه و این قتل به ده ساعت هم نمی‌رسید و این جونگین رو به خنده مینداخت. دلش می‌خواست بخنده اما قطرات اشکش بدون اجازه از چشم هاش بیرون می‌پریدند و صورتش رو خیس می‌کردند. شده بود بچه هشت ساله ای که مادرش رو برای خاکسپاری بردند قبرستون و پدرش رو برای قصاص دادگاه، همونقدر سردرگم و بی پناه

جونگین یک بار دیگه هم این بی پناهی و ترک شدن رو چشیده بود اما نمی‌دونست چرا اینبار دردش بیشتره، چرا اینبار قلبش بیشتر درد میکنه و احساس تحقیر شدگی تا مغز استخون روحش رسیده... سهون به اندازه کافی تحقیرش کرده بود و جونگین نمیخواست خودش هم باعث خجالت خودش بشه درحالیکه حتی نمی‌دونست چرا تحقیر شده، نمی‌دونست واکنش شدید سهون لازم بوده یا چرا همسرش صبر نکرده تا جونگین توضیح بده... با اینکه روحش مدتها بود که زانو زده درحال گریستن بود آروم در واحد رو بست و با خاموش کردن چراغ های نشیمن و رد شدن از صحنه ای که سهون یک ساعت قبل جرم قتل رو درش مرتکب شده بود وارد اتاق خواب شد. صدای بسته شدن در و قدم هایی که از روی لباس های ریخته شده کف زمین عبور کردند و مقابل تخت ایستادند. تخت، صحنه خاطراتی بود که تمام مقاومت جونگین رو برای گریه نکردن درهم شکوند و پسری که زیر پتو پناه گرفته بود بالاخره به خودش اجازه گریه کردن داد. کلمات کشنده ای که از بین لب های سهون شلیک شده بودند دونه دونه از قلب مُرده پسر خارج می‌شدند و از گوشه چشم های بستش روی بالشت می‌ریختند. حرومزاده ... یتیم... آدمی مثل تو... قاتل زاده... بی لیاقت...

صدای هق هق هایی که بلند شدند و مشت گره خورده ای که آروم روی قلب سنگ کوب کرده صاحبش زده شد. از کودکی تا بزرگسالی بارها و بارها از آدم های آشنا و غریبه اطرافش این حرف ها رو شنیده بود اما این اولین باری بود که از همسرش هم چنین چیزی شنیده بود. تا امروز همه آدم های دنیا براش یک طرف ترازوی دنیا قرار داشتند و سهون در طرف دیگه ترازو...سهون تنها تافته جدابافته ای بود که خود جونگین رو میدید، بقیه اون رو یتیم می‌دیدند... قاتل زاده میدیدنش یا حتی هرزه زاده. جونگین برای سهون فقط جونگین بود نه هیچ چیز دیگه ای... جونگین بدون هیچ وصف و صفتی اما از امشب جونگین دیگه برای سهونش هم جونگین نبود. اولین و آخرین کسی که جونگین رو جونگین میدید رفته بود قاطی بقیه آدم ها و حالا جونگین دیگه زنده نبود. اصلا... اصلا مردی که امشب اون حرفها رو گفته بود سهون بود؟ اگر آره چطور یه آدم میتونست ده سال خود واقعیش رو پنهان کنه؟ یا شاید هم در عرض چند ساعت عوض بشه...

مردی که نفس هاش زیر پتو به شماره افتاده بودند و برای نفس کشیدن مجبور شده بود دهنش رو باز نگه داره نمیفهمید چرا بعد از این همه رنج روحش به درد عادت نمیکنه؟ چرا این درد لعنتی عادی نمیشه برای این تن و روح؟ توهین و تحقیر شنیدن دردناک بود اما جونگین امشب میون گریه هاش وقتی نتونسته بود از سهون متنفر بشه فهمیده بود شکسته شدن از طرف کسی که عاشقشی، بیشتر از هر شکسته شدنی درد داره...



Report Page