11

11


 

 

👨‍👩‍👧‍👦

🍷🍸

🎤🎸🎼

#همیشه_ناشناس #جلد3

#پارت11

 

«کاملاً درسته، لعنتی.»

روی صندلی دراز کشیده و حمام آفتاب می‌گیرم. عاشق بیرون رفتنم؛ هنوز تنها مکانی است که کاملاً احساس آزادی می‌کنم. وقتی که بچه بودم، بیرون رفتن تنها راه فرار از او بود. مادرم همیشه بعد از مست کردن سردرد می­گرفت__ مگر زمان­هایی که در خلسه ناشی از داروها فرو می­رفت__ برای همین خانه همیشه تاریک، افسرده کننده، و سرد بود. اجازه نداشتم پرده­ها را برای نور خورشید بکشم. نور چشمانش را آزار داده و باعث می‌شد نتواند تمام روز بخوابد، برای همین هم بود فقط شب‌ها مهمانی می‌گرفت. باز کردن پنجره برای هوای تازه ممنوع بود چون باعث می‌شد هوای سردِ ناشی از دستگاه تهویه با ارزشش از بین برود.

روزهای بدی بودند. سال­های بد. نمی‌خواهم به آن لحظات فکر کنم و این لحظه عالی را از بین ببرم. هوا مطلوب است و دارم حمام آفتاب می‌گیرم. مَردم کنارم است؛ برای همین هم، چیزی نمی‌خواهم. همه چیز در این دنیا در جای صحیحش قرار دارد.

«داری به یه چیزی عمیقاً فکر می‌کنی.»

چگونه از حالم سر در می‌آورد؟ می‌چرخم تا به او نگاه ‌کنم. «از کجا می‌دونی؟»

به رانم اشاره می‌کند. «داری با نوک انگشتت روی پاهات شکل بی‌نهایت رو می‌کشی. این علامت نشون می‌ده داری عمیقاً به چیزی فکر می‌کنی.»

متوجه نبودم داشتم این کار را می‌کردم، اما جک هنری فهمیده بود. همیشه به من توجه دارد.

«چی توی ذهنته، عزیزم؟»

باید خاطرات بچگی‌ام را عقب رانده و آن ها را برای خودم نگه دارم تا این لحظات عالی از بین نرود؟ یا باید این افکار را برای جک هنری بازگو کنم تا بیشتر درباره گذشته ناراحت کننده‌ایی که باعث شکل گیری شخصیت الانم شده است بداند؟

تقریباً مادرم را دوست ندارد. مطمئنم بازگو کردن این مسئله فقط باعث پرحرارت­تر شدن نفرتش می‌شود__اما رک سوالش را پرسید، پس درست نبود این را پیش خودم نگه دارم. «وقتی بچه بودم، تنها راه فرارم از مادرم وقتی دچار سردرد بعد از مستی می‌شد یا توی خلسه می­رفت، این بود که بزنم بیرون. وقتی زیر نور خورشیدم احساس آزادی می‌کنم.» جوابم را نمی‌دهد و تقریباً مطمئنم به خاطر این است که عصبانی شده. «متاسفم. نباید چیزی می­گفتم. این لحظه زیبا رو از بین بردم.»

صندلی‌مان کنار یکدیگر قرار دارد، آنقدر نزدیک که دستم در دسترسش می‌باشد. «هیچی رو از بین نبردی.» با شصتش روی دستم را نوازش کرده و به سمت حلقه ازدواجم می‌برد. «من شوهرتم پس می‌خوام همه‌چیزت رو بدونم. چیزهای خوب و بدت رو.»

بیشتر لحظات خوبم در کنار او رقم خورده اما در مورد لحظات بد چه؟ واقعاً آماده است تا درباره آن لحظات بداند؟

«می‌خوام یه سوال درمورد روز عروسیمون بپرسم.»

به نظر می‌رسد جک هنری می‌خواهد من را برای چیز بدی آماده کند. هیچ‌‌‌وقت خبرم نمی‌کند که می‌خواهد سوال کند. «خیلی خوب.»

«چرا روز عروسی به پدرت اجازه دادی تو رو در اون راهرو همراهی کنه؟ هیچ‌وقت برات پدری نکرد واسه همین متوجه نمی‌شم چرا اجازه دادی همراهی‌ات کنه.» صدایش تنفرش را نسبت به دهنده‌‌ی اسپرمم داد می‌زند. در حقیقت جک‌هنری دلش می‌خواست به بودن دهنده‌ی اسپرمم واکنشی نشان نداده و خودم را بی‌تفاوت نشان دهم. دیگر نمی‌خواستم از این بابت رنج بکشم. فقط به یک دلیل به جک اجازه دادم مرا در روز عروسی همراهی کند. پنهان کاری. «راجع به این فکر کن. ادعا کرد دخترشم و می­خواد اولین نقش رسمی‌اش به عنوان پدرم این باشه که من رو به تو تحویل بده__ به مرد قوی و شریفی که همیشه ازم مراقبت می‌کنه. فکر ‌کردم جور در بیاد.»

می‌گوید: «که این طور. نگران بودم تقصیر مادرت بوده که این کار رو کردی اما باید بهتر از اینا می شناختمت. باید می­دونستم این طور آدمی نیستی که زیر بار حرف مامانت بری. »

«البته مامانم فکر می‌کنه منو برای انجام این‌کار قانع کرده. ترجیح دادم این‌طور فکر کنه در صورتی که خودم می­دونم این‌طور نیست و ازش بدجور لذت می‌برم.»

«همسرم، شیطون رو درس می‌ده. از این به بعد می‌دونم نباید دورت بزنم.»

«اگه بدونی چی برات بهتره حتماً همین کار رو می کنی.»

«من درباره چیزی که برام خوبه اشتباه نکردم. اون تویی، ال. همیشه تویی.»

اوه، خدایا. شنیدن حرفش باعث شد که پایین‌تنه بیکینی‌پوشم گرم شود.

از جایم بلند شده و دستش را می‌گیرم. «فکر می‌کنی برات خوبم؟ ها؟» خودم را به طرفش می‌کشم تا بداند که از او می‌خواهم پایه صندلی را به طرف خود بکشد.

«من‌که این‌طوری فکر می‌کنم و شکی درش ندارم.»

نیشم را باز کرده و شصت‌هایم را داخل بند لباس‌ شنایم برده و آن را درمی‌آورم. «یه چیز دیگم هست که می‌دونم برات خوبه.»

پارچه قرمز را از قوزک پایم درآورده و به جک‌هنری نزدیک‌تر می‌شوم. به باسنم چنگ زده و همان‌طور که من را به خود نزدیک‌تر می‌کند جیغ می‌زنم. درحالی که دستانش بین پاهایم می‌لغزد به صورتم نگاه می‌کند. «منم می­دونم چی برات خوبه.»

قبل از این که انگشتش میان مرکز لیزم سُر بخورد، دستش را با شکنجه­ای دلپسند به بالا و پایین، و عقب و جلو حرکت می دهد. با این حال خوب می­دانم وقتی از لمس حساس­ترین مناطق بدنم، همان جاهایی که بیشتر از همه خواهان لمسش هستم، خودداری می­کند، منظورش چیست. این کارش کاملاً هدفمند است، می­خواهد حس کند درست و حسابی غرق لمس دستش می­شوم. و من هم این طور می­شوم چون چاره­ای ندارم.

در حالی که باسنم را مقابل دستش تکان می­دهم، مچش را می­گیرم و آن را به بالا هدایت می­کنم. من از گربه­ها هم بیشترخواهان نوازشم. و کاملاً مطمئنم او عاشق این حالتم است. التماس می­کنم: «بیشتر.»

شصتش را خم کرده و با نوازش کلیتوریسم به من پاداش می­دهد. «دخترم خیلی حریصه.»

حتی فکرش را هم نمی­کند چقدر برای این کارهایش حریصم.

از شدت خواستنش سرگیجه گرفته­ام. در حالی که دستم را به سمت شلوارکش می­برم می­گویم: «موقع ارضا شدنم دلم می­خواد داخلم باشی.» ولی او هیچ عجله­ای برای کمک به من در درآوردن آن از پایش ندارد بنابراین خودم آن را پایین می­کشم. سپس رویش رفته و آلتش را در خودم فرو می­برم جوری که عمیقاً درونم جای می­گیرد. او نیز دستش را به وظیفه مخصوصش –یعنی لمس نقطه حساسم – بازمی­گرداند. می­پرسد: «همینو می­خواستی؟»

خودش جواب را خوب می­داند: «آره.»

خودم را رویش بالا و پایین می­کنم و باعث می­شود آلتش هی داخل و خارج شود. این طوری لذت بی­حد و حصری نصیبتم می­شود چون دستش هم چنان در حال مالیدن کلیتوریسم است. به کمرم قوس می­دهم و در حینی که شانه­هایش را گرفته­ام، سینه­هایم به جلو کشیده می­شوند.

زمزمه می کند: «دلم می­خواد همین طوری که منو تو خودت داری و بهم فشار میاری، ارضا بشی.»

و من هم چنین می­کنم.

حس می­کنم این لرزه­های آشنا دارند به جک هنری که درونم است فشار می­آورند. چند ثانیه بعد آن لرزش­های ریتمیک فاش کننده­اش را تشخیص می­دهم و می­فهمم حتی قبل از این که اسمم را فریاد بزند به آرامشی که می­خواهد رسیده و ارضا شده است.

هیچ چیز به پای خوبی همزمان ارضا شدنمان نمی­رسد.

صورتم را در میان دستانش قاب گرفته و به شدت می‌بوسد. وقتی کارش را تمام می‌کند، پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد. فکر می‌کنم که عاشق این کار است. این را می‌دانم چون باعث می‌شود حس کنم دوست‌داشتنی هستم. «من و تو قراره یه زندگی فوق‌العاده باهمدیگه داشته باشیم. مطمئنم.»

«می‌دونم.» و واقعاً می‌دانم. حتی ذره‌ایی شک ندارم. «میای بدون لباس شنا کنیم؟»

«با تو؟» لب پایینم را مکیده و سپس رهایش می‌کند. «حتماً.»

 

***


Report Page