109

109


#عشق_سخت 

#۱۰۹

 بهرام گفت 

- فکر نکن دیبا من دنبال ازدواج زوری با تو ام. من ازت خواستم آشنا شیم تو گفتی نه! منم کشیدم کنار . اما ...

مکث کرد

به احمد رضا نگاه کردو گفت 

- اما وقتی احمد بهم گفت چه بلایی سرت اومد اونم سر حرف من اعصابم بهم ریخت

پوزخند زدم

بهرام آروم پرسید

- دوست پسرت چی شد ؟ 

زدم زیر خنده

خنده درد ناک و گفتم

- دوست پسر نداشته ام منظورته ؟

بهرام ابروهاش بالا پرید 

بی حوصله گفتم

- من خسته ام . فعلا

قطع کردم

دراز کشیدم رو تخت 

به سقف خیره شدم.

احمد دوباره زنگ زد

جواب ندادم

پیام داد

- دیبا به پیشنهاد بهرام فکر کن

نفس خسته ای کشیدم و نوشتم

- باشه .

گوشیو خاموش کردم

خیره به سقف به زندگیم فکر کردم

چکار کنم ؟

دقیقا باید چه غلطی بکنم ؟ 

برم پیش بهرام ؟

وضعم بهتر میشه ؟

بلاخره خارج از ایران بهتر از اینجاست.

ملت دارن خودشونو میکشن برن از ایران

این فرصت بدی نبود

اما برم حالم بدتر شه چی؟

برم بیکار بمونم

بی جا بمونم 

برم بهرام زیر حرفش بزنه؟ 

با این فکرا سر درد شدم

با سر درد خوابم برد 

صبح با درد شقیقه هام بیدار شدم

رفتم یه چیزی بخورم شاید بهتر شم 

دیدم مامان و بابا سر میز صبحانه جلسه گذاشتن 

مامان سریع با دیدنم گفت

- با آقا بهرام صحبت کردی؟

جلو خودمو نگرفتم چشم نچرخونم 

نشستم پشت میز و گفتم 

یه مایی شیرین بهم میدین

مامان بلند شد و بابا گفت 

- دلار داره میره بالا اگه یه دزصدم فکر میکنی رفتنی هستی بگو دلار بخرم

چشم هامو فشار دادم به هم

خسته بودم

خستههههه

نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم

- بخر پدر من ... بخر ... پدر من ...

Report Page