109

109


🔥 #اسمان_شب(جلد دوم)

💦 #پارت_109

کل باغ رو نشونم داد و در نهایت چشمم به ساحل خصوصی ویلا افتاد. 

بهت زده گفتم:

-وای...شما ساحل خصوصی دارین؟

خندید: اره... سپهر خان خیلی پولدارن.

سری تکون دادم و کفشام رو در اوردم و با برهنه رفتم سمت دریا و پاهامو داخلش که فرو کردم چشمام رو بستم. با غم گفتم:

-یکی از ارزوهای مادرم دیدن دریا بود.

-متاسفم. میدونم حتما خیلی ناراحتین.

اشک تو چشمام حلقه زد و با بغض گفتم:

-از بچه گی... یه مشکلی داشتم که وقتی یه مووعی پیش می اومد که خیلی ناراحت میشدم و دلم می شکست... روز بعد که بیدار میشدم اون قضیه ارو یادم می رفت. روانشناس میگفت ذهنم بایکودش میکنه تا ازم محافظت کنه اما... اینو یادم نمیره... این موضوع...

اشکم چکید. دستام رو جلوی صورتم گذاشتم و گفتم:

-دلم براشون تنگ شده... تقصیر من بود که تو کافه گوشیم رو دادم مرجان عکسارو ببینه و اون پسره از پشت مرجان عکس مامان و بابام رو دید و ... من... مقصرم...

-مقصر کردن خودت یه مسله طبیعیه... اما... نباید ادامه داشته باشه. تو ادم باهوشی هستی و باید به زندگیت ادامه بدی و به خانواده ات ثابت کنی میتونی تو زندگی موفق بشی .

پوزخند تلخی زدم و گفتم:

-مطمنی میتونم؟ فعلا که گیر یه ادم بی رحم افتادم که معلوم نیست بزاره پامو از اینجا بیرون بزارم یا نه... 

غمگین تر ادامه دادم:

-وقتی قرار باشه شکنجه بشم تا اون روح مریضش و عقده های بچهگیش رو خالی کنه... چه امیدی میتونم به اینده داشته باشم؟ 

-سپهر خان اینطوری نیستن.

برگشتم سمتش و داد زدم:

-چرا...؟ اونم یه از خود راضی مثل ارمینه که بابای بیچارع ام رو بخاطر حفاظت از خانواده اش و غیرت داشتن اونطور فلج کرد... اونم مثل ارمین یه عوضیه...

کلافه گفت:

-خیلی خب... اصلا حق باتوعه... بیا بریم داخل راجبش حرف بزنیم.

عقب عقب به سمت عمق دریا رفتم و گفتم:

-بیام داخل که چی بشع؟ این یک ماه هم مثل برق و باد می گذره... 

با کینه و نفرت گفتم:

-توام مزدور اون حروم زاده ای... مو به موی حرفامو بهش گزارش میدی تا خودشیرینی کنی.

Report Page