109

109


#بختک 

#پارت_صد_نه



خودمو بهش فشردم...

عطر تنش که به بینیم خورد دلتنگیم دو چندان شد...


بابا خودش رو کشید از بغلم بیرون...

دستی به گونم کشید...


_چطوری دختر بابا!؟


لبخندی زدمو با بغض گفتم :

_خوبم بابا...

شمارو دیدم بهتر خوب شدم....


بابا اشک روون شده رو‌گونش رو پاک کرد...

پیشونیمو بوسید و گفت :

_بریم دختر گلم...


یغما گریه ای سر داد..بابا تازه نگاهش به یغما کشیده شد...


با خنده گفت :

_دخترته بابا!؟

سری تکون دادم...

_اره بابا...

_بابا به فدات بشه...

کی بزرگ شدی که مادر بشی بانوی من...


تلخ خندی تو دلم زدم.

انگار که بابا هنوز شکم برامده ی منو ندیده بود...

بابا یغما رو از بغلم کشید بیرون...


یغما شروع کرد غریبی کردن اما بابا درون توجه به گریه اش بوسه بارونش کرد...


بابا با خنده گفت :


_پدرسوخته غریبی می کنی.

من پدربزرگتم...


لبخندی زدمو چادرمو کشیدم بالا...

بابا نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت :


_راستی شوهرت کو!؟


با شنیدن اسم علی خنده از رو لبام محو شد...

الان باید چی می گفتم..


لبخند زوری زدمو گفتم :


_نیومده بابا...

باید می رفت سرکار!؟

اخمی کرد و‌ جواب داد :

_این همه راه رو زن بچش رو تنها فرستاده!؟


لبمو گاز گرفتم بابا خیلی غیرتی بود.

هیچی نگفتم.


بابا اهی کشید و‌جواب داد :


_ولش کن کیفت رو بردار بریم....


#صالحه_بانو

Report Page