108

108


تاصبح خواب الناز و حامد رو میدیدم صبح بیدارشدم 

یه دوش گرفتم و منتظر زنگ الناز شدم 

هوا ابری بارونی بود و من چقدر این هوارو دوس داشتم

نزدیکای ساعت ۹ زنگ زدوگفت همون پارک دیروزی همو ببینیم

فاصله زیادی با خونه نداشت و زود رسیدم 

الناز هم بافاصله ی چنددقیقه از من رسید  

کنارم نشست و گفت

_...خب بیا بقیشو بگم ...به حامدگفتم فکر میکردم غیرتی میشه و اللن بزن بهادربازی راه میندازه اما بجاش بهم گفت اگه پسرخوبیه باهاش آشنا شو مشکلی نداره 

توچشمام نگاه کردو گفت

_....صدای شکستن قلبمو همون لحظه شنیدم اون لحظه دیگه بهم ثابت شد که حامد به من هیچ حسی نداره اما بازم لج کردم و از لج حامد با آرمان دوست شدم 

یه لبخند زدو گفت

_...آرمان انقدر خوب بود روز به روز حسم بهش بیشترمیشد و از اون طرف حسم به حامد کمترمیشد تازه داشتم میفهمیدم دوست داشتن و عشق چیه!


حالا دیگه گیج ترشده بودم آرمان الان کجابود؟

ضربه ای به کتفم زدو گفت

_...میدونم گیج شدی خودمم اون روزا همینقدر گیج و سردرگم بودم رابطه بین منوارمان عمیق ترشد اما یه مشکل جدیدداشتیم آرمان میخواست ازایران بره اومد خاستگاریم اما بابام وقتی فهمید فقط یه کلمه گفت نه تمام دلخوشی من ارمان بود نمیتونستم به این راحتی از دستش بدم تایم رفتنش نزدیک بود و باید میرفت 


آه عمیقی کشیدو ادامه داد

_...شش ماهه که رفته پنج ماهه بااصرار من حامد حاضرشد باهم نامزدی کنیم حامد درجریان رابطه منو آرمان بود فقط یه عقد سوری میکنیم من ازایران خارج میشم و بعد طلاق میگیریم من برای رفتن پیش آرمان مجبور شدم اینکارو بکنم هیچکس قابل اعتمادتراز حامد برام نبود 

شوکه شدم با چشمای گرد بهش نگاه کردم خدایا من چه گندی زدم به رابطمون...

Report Page