1078

1078


1078

نیما یهو ایستاد

نگران نگاهش کردم.

فکر کردم قلبش چیزی شده

اما زود رفت سمت درخونه و درو قفل کرد

پوفی کردو گفت 

- کاش میشد از خانواده فرار کرد. خسته ام کردن

بی رمق خندیدمو گفتم

- بشه هم اینا دنبالمون میان

- همممم راست میگی ...

- بهتره باهاشون کنار بیایم

- ما کنار بیایم اونا نمیان

خندیدمو با هم رفتیم سمت اتاق خوابو گفتم 

- بلاخره زندگی جریان داره باید باهاش کنار بیایم ... از عاطفه و محمد رضا چه خبر؟

- خوبن.. اونام گویا کنار اومدن

لبخند محوی زدمو گفتم

- زندگی همینه دیگه ... همه کنار میان ...

نیما یهو کمرمو گرفتو بلندم کرد 

منو نشوند رو تختو در حال لخت شدن گفت

- خب کجا بودیم؟

زود چرخیدم تا برم زیر پتو و گفتم

- در حال خوابیدن

اما نیما مچ پامو گرفتو کشید 

نذاشت در برمو گفت 

- نه ... در حال درست کردن خواهر برا امیسا بودیم 

اخم کردم

خم شدم از کشو پا تختی یه کاندوم بیرون آوردمو گفتم

- بدون لباس ایمنی ورود ممتوعه 

کاندمو زدم رو شکمش

از دستم گرفتشو گفت 

- اما بنفشه من جدی بچه دوم میخوام

خیلی آروم و جدی گفت

نگاهش کردمو گفتم

- نیما منم جدی فعلا بچه نمیخوام



🚫🚫🚫👇🚫🚫🚫 تبلیغ نیست . توصیه است. حتما بخاطر زیر و رو شدن روزهاتون بخونینش 🚫👇🚫🤦‍♀️😍🤦‍♀️😍

آروم آروم خم شد رو تنم و گفت

- پس بلاخره این دختر کوچولو وحشی... مال من شده... 

بوسه ای روی کتفم زدو تو گوشم گفت

- جای دندونام رو گردنت خیلی قشنگه ال آی ... میدونی دیگه چی میخوام؟

 نفس گرفتمو لب زدم

- نه

زیر گلومو بوسیدو گفت

- میخوام تمامتو حس کنمو جای دندونامو روی همه جای بدنت ببینم 

با این حرف دیگه مکث نکردو بوسه هاش که در نهایت به گازهای پر لذتی تبدیل میشد کل تنمو فتح کرد


#ادامه_درقسمت172موجود_درکانال متن واقعی رمان #ال_ای هست♨️ دوستان به قلم پرستو.س 

اگه دوست داری ماجرایی با یه عشق داغ و زندگی پر از #هیجان و #عاشقانه های ناب با مردای قدرتمند و #هات بخونی این رمانو از دست نده 👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/71601


Report Page