107

107


_....به پدرامیر گفتین؟

+...عصربهشون میگه

_....اخم نکن دختر 


+....نمیتونم ذهنم درگیره

_....زمان همه چیو حل میکنه


مامان از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم باید زودتر با بهرام صحبت میکردم 


طاقتم داشت تموم میشد

از اینکه اینهمه چاله چوله سرراهمون بود خسته بودم 


هنوز یکیو درست نکرده بودیم یکی دیگه سرراهمون سبز میشد 


شاید واقعا قسمت نیست که منو امیر باهم باشیم

شاید همه ی این گره ها واسه اینه که بفهمیم ما بدرد هم نمیخوریم 


حتی با فکر کردن بهشم بغض کردم 

اشکی که داشت از گوشه چشمم میریخت و با دستم پاک کردم و بلند شدم 


من تلاشمو میکنم تاهرجایی که بتونم برای این عشق میجنگم 


اگه قسمت نیست ما باهم باشیم یجایی بالاخره خسته میشم ....


چشمامو بستم و زیر لب از خدا خواستم هیچوقت خسته نشم 


بجنگم و به عشقم برسم

گوشیمو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم 


نمیدونستم تصمیمم درسته یانه!ولی حسم بهم‌میگفت اینکارو بکنم


امیر خیلی زود جواب داد

_....جانم؟

+....امیر به بابات نگو 

_....چیو؟


+....اینکه عقدو عقب بندازیم چیزی بهش نگو

_....چیشده مگه؟

+....یکم صبر کن فعلا که وقت داریم بذار یبار دیگه شانسمو امتحان کنم


_....منم میام

+....نه میخوام خودم این قضیه رو حل کنم

Report Page