107

107


انتخــابی اشتبـــاه



🔥🍂💥🍂🔥🍂💥 🍂

🔥🍂💥🍂🔥🍂☠

🔥🍂💥🍂☠

🔥🍂☠


#پارت_107



امیـرعلی


آبی به صورتم زدمو گیج سرمو بلند کردم و به چشمایی که حالا سفیدیش به سرخی میزد نگاهی انداختم..


چرا یه دفعه طاقتم تموم شد؟..چرا باز اون روز لعنتی جلو چشمام تداعی شد؟

مگه غیر این نبود که اشتباهی گفت؟؟مگه اون میدونست من عاشق چه غذایی هستم؟؟


سرمو تکون دادم و با خودم گفتم :

+ نه..نه! ... معلومه که از هیچی زندگی من خبر نداره.. اما اون برق چشماش پس چیو مبخواست بهم بفهمونه..


خسته چشمامو یه بار بهم فشار دادمو باز کردم، بیشتر از این نمیتونستم معطلش کنم..


با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی زدم بیرون..


وقتی از دور آرشام و دیدم که داره با حرص به غذاهای جلوش نگاه میکنه، ناخوداگاه لخند کوچیکی رو لبم نشست..


از ذهنم گذشت که شاید وجودش بتونه مرهمی باشه روی تمام این زخمای ۵ ساله که یه عمر رنج و حسرتو با خودش حمل میکرد..


نزدیک میز که شدم فکرامو کنار زدم و برای اولین بار خنده ای هر چند کوتاه نثار چشم غره های پر از حرصش کردم..


پشت میز که نشستم خواست چیزی بگه که دستمو بالا آوردم و به شوخی گفتم :

+ این به اون در که بدون اینکه نظرمو بپرسی جای منم سفارش دادی..

بعدم چشمکی بهش زدم و بدون توجه به صورت قرمزش شروع کردم به خوردن..


زیاد طولی نکشید که اونم قاشق چنگالشو برداشت و قاشقو پر از برنج کرد و گذاشت توی دهنش و با لذت شروع کرد به جویدن..


انقدر بامزه میخورد که هر ادمیو به ولع مینداخت..


نیم ساعتی طول کشید که غذامون رو خوردیم..


نگاهی به میزی انداختم که تقریبا خالی شده بود..خودمم تعجب کرده بودم، خیلی وقت بود انقدر با اشتها چیزی رو نخورده بودم..

یه جورایی حتی غذا خوردنمم شده بود حسرت..


از سر میز که بلند شدیم، داشتم با خودم فکر میکردم حالا یه ساعتم باید باهم سره حساب کردن تعارف بزنیم..


به صندوق که رسیدیم وایستاد و برگشت سمتم تا خواستم چیزی بگم دستشو طرفم دراز کرد و گفت:

ــ سوییچ ماشین و بده تا تو حساب کنی منم ماشینو از پارکینک درارم..


اول یکم نگاش کردم..شاید پرو بودنم باید به یکی از صفتاش اضافه کنم یا اینکه کلا بگم این آدم واقعا همه ی رفتاراش متفاوته و بیش از حد غیر قابل پیش بینیه..


با خنده.....


به قلم #اهورا

Report Page