1047

1047

زندگی بنفش

سلام خوشگلا. یه دنیا دلتنگتون بودم. اصلا صبح پا میشدم دست و دلم به زندگینمیرفت انگار خودم نبودم. خیلی عادت کردم بهتون و به کامنت های بامزه و پر محبتتون تو اینستاگرام. امیدوارم دیگه از هم دور نشیم 😁😍😘💜 امیسا اما خیلی خوشگذشت بهش. همه بدون اینترنت و شبکه های مجازی دربست در اختیارش بودیم انقدر که جمعه به باباشمیگفت بسه چقدر با من نقاشی میکشی برو یکم به کار خودت برس مداد رنگی هامو ول کن 😂🤦‍♀️

راستی تا یادم نرفته تو این کانال عضو باشین برای اطلاع رسانی فایل رمانا👇

http://t.me/mynovelsell

اینم پارت یا بهتره بگم طومار امروز 😘💜👇


1047

همش به در نگاه میکردم شاید مثل معجزه نیما بیاد تو 

اما خبری از نیما نشد و تنها با امیسا رفتم تو 

بعد معاینه دکتر پشت لپ تاپشنشستو گفت 

- چون دختر شما جز یه برنامه علمی آزمایشی بود همیشه باید در دسترس باشین و نتایج چکاپ دوره ای رو برای اونا بفرستین

- بله میدونم .تا الانم چکاپ های دوره ای رو فرستادیم

- بله . منم این دوره رو میفرستم فقط از بیمارستان اونجا تماس گرفتن گفتن تواین دوره چکاپ لازمه آزمایشخون کامل انجام بشه و نتایجو بفرستیم

قلبم تو گلوم بودو گفتم

- چشم فقط ... مشکلی که پیشنیومده 

دکتر به من نگاه کردو گفت 

- نه انشالله مشکلی نیست . بلاخره این روش جدیده نمیدونن هنوز صد در صدچه جوابی میدهنفس عمیقی کشیدمو دیگه سوال نپرسیدم

چون میدونستم من سوال میپرسم تا دکتر چیزی بگه نگرانی من کم شه

اما دکتر فقط جواب علمی میده که نگرانی منو بیشتر میکنه 

وقتی از پیش دکتر اومدم بیرون نیما منتظرمون بود

صورتش خستگی میباریدو تا مارو دید گفت

- حالاچکاپ دیر نمیشد که امروز خیلی کار داشتم 

- معذرت میخوام. کاشنمی اومدی خودم ماشین میگرفتم برمیگشتم 

- دیگه اومدم. بریم یا دارو داد؟

- آزمایشخون نوشته برای امیسا

نیما اخم کردو گفت 

- آزمایشخون چرا این بچه چقدر خون داره که هی آزمایش بده 

آروم گفتم

- از سوئیس درخواست دادن...

نیما مکث کرد

برگشت سمتمو نگران گفت

- مگه چیزی شده؟

نمیدونم. دکتر که جواب نداد گفت فقط چکاپه چون پروژه آزمایشیه هنوزهیچیش معلوم نیست

 اینارو که میگفتم ناخداگاه امیسارو به خودم میفشردم 

اگه اتفاقی برای امی بیفته چطور باید تحمل کنم.

واقعا حس میکردم توانی نداشتم

اون از وظعیت سلامتی نیما.

اون ازمعده خودم

اون از بابام و خانواده نیما هم که دیگه نمیشد بهش فکر کرد

نیما عصبی گفت

- بزار برم با دکترحرف بزنم .

قبل اینکه من پیزی بگم رفت پیش منشی

اما منشی قبول نکرد نیما بره داخل گفت شلوغه باید وایسه مریض ها تموم شن 

نیما هم عصبانی برگشت و گفت

- بزار زنگ بزنم سوئیس

- حالا وایسا آزمایش خون بدیم شاید هیچ مشکلی نباشه 

با هم رفتیم سوار آسانسور شدیم ونیما زنگ زد به دکتر سوئیس امیسا

آسانسور تو طبقه آزمایشگاه نگه داشت

من رفتم داخل آزمایشگاه

نیما بیرون موند و مشغول حرف زدن شد

دفارچه امیسا رو دادم تا آزمایشش رو ببینن

مسئولش گفت خونگیر نوزادانشون الان نیست وبهتره اون باشه چون وارد تره

از اونجایی که امیسا هم خیلیجیغ میزد موقع آزمایش برگشتم بیرون 

دیدم نیما گوشی کنار گوششه و سرشو به دیوار تکیه داده انگار که دیوار وزنشو نگه داشته باشه نه پاهای خودش

از دیدن این صحنه پاهام سست شد 

آروم لب زدم 

- نیما...

نیما سریع برگشت سمتموخودشو جمع و جور کرد

دکمه آسانسور رو زدو اشاره کرد بریم سوار شیم 

خودشم با فرانسه چیزی گفتو قطع کرد 

نگران نگاهش کردم که گفت 

- چه زود تموم شد .خون گرفتن؟

- نه فردا صبح باید بیایم مسئول خونگیری نوزادان نبود .

هر دو ساکت شدیم 

نفس گرفتم 

اون میدونست من چی میخوام بپرسم 

من میدونستم چیزی شده

اما جرئت نداشتم بپرسم

از چیزی که قرار بود بشنوم میترسیدم .

نیما لبخند خسته ای زدو گفت 

- نترس بنفشه . انشالله چیزی نیست ... بلاخره تحقیقاته دیگه 

- دقیقا دکتر چی گفت نیما 

نیما هم مثل من نفس عمیقی بیرون دادو از آسانسور خارج شدیم.هروقت نیما مکث های اینجوری میکرد یعنی نمیخواست حقیقتو بکه

بازوشو کرفتن تا وایسه

امیسارو دادم بغلش و گفتم

- خب ... حالا بگو

نیما خندیدو گفت 

- هیچی بابا ... این کارا چیه بیا بریم

باز خواست بره که دستشو گرفتمو گفتم

- نیما بگو تا زنگ نزدم خودم

نیما نگاهشو از من گرفتو خیره به رو به رو گفت

- یه مورد شکست ناگهانی تو یکی از کیس های مشابه امیسا داشتن ...

- شکست ؟ یعنی چی ؟

نیما نگاهم کردو گفت 

- فوت کرده ... یه مورد ناگهانی فوت کرده


Report Page