104

104


#بختک

#پارت_صد_سه



باید می دیدمش.

دل رو زدم به دریا و رفتم سمت خونه مش رحیم.

قلبم با هیجان تو سینه می زد.

به‌خونه‌مش رحیم که رسیدم دستی به قلبم کشیدم.

با حرص گفتم :

_اروم لعنتی اروم 

چته اینطوری سینه می زنی!؟

با دست هایی که می لرزید در رو‌به صدا در اوردم.

انتظار داشتم مثل همیشه صدای مش رحیم بیاد اما با شنیدن صدای مرضیه تعجبی کردم.

_کیه!؟

خوشحال بودم که شانس باهام راه اومده.

لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :

_منم علی مرضیه خانم در رو باز کنین

چند لحظه صدایی نیومد.

_مرضیه خانم!!؟

_بابام نیست علی آقا.

لطفا ازاینجا برین.

_کاری که نمی خوام بکنم.

می خوام چند لحظه ببینمت خواهش می کنم فقط چند لحظه.

همین حرف کافی بود که در باز بشه.

نگاهم که به صورت ارومش افتاد ارامشی گرفتم.

سرش رو با خجالت پایین انداخت.

خنده ای کردمو گفتم :

_ای به قربون خجالتت.

گونه هاش سرخ شد و جواب داد :

_علی اقا لطفا میشه لطفا برین.

خواهش می کنم.

_مگه دارم چکار می کنم.

نگاه کردن عیبه!؟

_بله برای شما که زن دارین عیبه.

این وابستگی که دارم به شما پیدا می کنم اصلا درشت نیست.

مات شده بهش خیره شدم.

انتظار زدن این حرفا رو ازش نداشتم.

کم کم اخمی کردمو گفتم :

_کی گفته کسی که زن داره حق عاشق شدن دوباره نداره مرضیه!؟

کلافه بهم خیره شد و گفت :

_اقا علی خواهش می کنم ادامه ندین.

بعدم بابای من قبول نمی کنه که من با یه ادم زن دار ازدواج کنم.

من هنوز خیلی بچه ام.


****


بانو


با بدنی پر از درد لباسامو پوشیدم.

نگاهی یه ساعت انداختم نزدیک ظهر بود باید غذا درست می کردم اما هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.

خیلی درد داشتم.

اشکی از چشم هام روون شد.

کاش می مردم.

الان نزدیک چند هفته بود فقط خوراکم گریه کتک بود.



#صالحه_بانو


#بختک 

#پارت_صد_چهار



نمی دونم چرا علی یک دفعه اینجوری شد‌

دیگه برق عشقی که اوایل تو چشم‌هاش الان نبود.

با صدای در به خودم اومدم.

لبمو گاز گرفتم.نه می تونستم از جام بلند شم نه روی این رو داشتم برم بیرون.

صورتم کبود شده بود و گوشه ی لبم پاره.

تموم بدنم که درد میکرد.

مطمئن بودم هرکی بود غیر از علی.

علی کلید داشت.

بلاخره بیخیال شد و رفت.

دلم برای خونه بابام تنگ شده بود.

الان باید درسمو می خوندم یا کمک مامانم می دادم.

نه اینکه خونه شوهر باشم و به هر دلیلی کتک می خوردم.

علی پای حرفی که زد نموند.

کم تر از بقیه که بلا سرم اوردن نبود حتی بدتر هم شده بود.

نگاهی به نغمه انداختم با چشم های باز خیره بهم بود.

خوش به حالش که هیچی نمی فهمید.

خوش به حالش که هنوز اونقدر سن نداشت تا عذاب های مادرش رو ببینه و رنج بخوره.

خانجون با من کاری کرد که من تا روز مرگم آرزوی مرگ کنم.

بی اختیار لب زدم :

_خانجون امیدوارم اخرت نداشته باشی.

منتظر باش تا من بیام.


****



علی 



کلافه دستی توموهام کشیدم و سنگ جلو پامو پرت کردم اونور.

مرضیه اصلا گوشش بدهکار نبود و نمی خواست راه بیاد باهام و باور کنه من میخوامش.

از طرفی هم راست میگفت مش رحیم قبول نمی کرد دخترش رو به من که زن بچه دارم بده.

زیر لب لعنتی گفتم و سمت ایستگاه رفتم.

دلم نمی خواست برم خونه و با بانو رو به رو بشم.

احساسم رو نمی دونستم نسبت بهش چیه.

مظلومیت تو چشم هاش رو که می دیدم از کارم پشیمون میشدم اما بعد خیلی زود از یادم می رفت و‌ سری بعد شروع میشد 



#صالحه_بانو

Report Page