104
بعد از تموم شدن غذای میراندا از خدمتکار خواستم میراندا رو به اتاق مهمون راهنمایی کنه تا کمی استراحت کنه .
بعد از رفتن میراندا به سمت اتاق کار تام رفتم ...
میدونستم که حتما شرط های زیادی داره و فقط امیدوار بودم زیادی از شرایطی که برام به وجود اومده نخواد سواستفاده کنه .
در شیشه ای اتاق کار رو زدم که تام گفت :
_ بیا تو
وارد اتاق شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم :
+ خب توپ الان زیرپای توئه بگو هر شرطی که داری یا هر چیزی که میخوای رو بهم بگو .
با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ خیلی خوبه که تو هم مثل نن بدون مقدمه حرفاتو میزنی با پوزخند بهش نگاه کردم که ادامه داد ؛
_ خب من میرم سر اصل مطلب
، هم تو و هم من میدونیم که بیرون رفتن تو از انگلیس کار آسونی نیست .
میدونم الان تو ذهنت از من یه هیولا ساختی اما باور کن چیزی جز عشق تو وجود من نیست .
پوزخندم پررنگ تر شد و گفتم :
+ شرط هات رو بگو وقت برای تعریف کردن جوک زیاد داریم .
کلافه نفسشو بیرون داد و گفت :
_ باشه هرجور تو بخوای ، من کلا سه تا شرط دارم ؛ اول این که توی این مدت باید غذا و داروهاتو درست مصرف کنی ، شرط دومم که خیلی مهمه این که ما قرار برگردیم به انگلیس شرط سومم که از دوتای قبلی مهم تر ...
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد :
_ من نمیتونم کنارت باشم و فقط کنارت باشم ! باید باهم رابطه داشته باشیم ...
میدونستم که حتما یکی از شرایطش همینه و آماده شنیدنش بودم !
به ناچار باشه ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم .
بی حوصله به سمت اتاقم رفتم و توی دلم گفتم؛ خدای من این زندگی واقعا منصفانه نیست !
دلم از این زندگی گرفته بود و حس میکردم تو بدترین قسمت زندگیم قرار گرفتم .
وارد اتاقم شدم و خودم روی تخت انداخت !