10:33

10:33

Magnum

بالای سکو ایستاد.به شهر زیر پایش نگاه کرد.چقدر زیباست! این اولین چیزی بود که به ذهن پارک رزان کودک می رسید.از همان بچگی به ارتفاع علاقه خاصی داشت.با خودش می گفت:اگه من خودمو پرت کنم چی میشه؟

اما هیچوقت در دوران کودکی اش جواب این سوال را پیدا نکرد.اما الان او 18 سال سن دارد.به جواب خود خیلی وقت پیش رسیده بود.لبخند تلخی زد.چقدر تنها بود! مثل پرنده ای بود که رهایش کرده بودند و باید خودش مستقل می شد.بدون هیچ آدمی در اطرافش.بدون هیچ حمایتی.اره این ادم تنها پارک رزانه.با احتیاط لبه سکو نشست.با اینکه ارتفاع خیلی زیاد بود اما نگران نبود.

-ماه.خیلی خوب میدرخشی.

به ماه نگاه کرد.خیلی زیبا بود.شاید مثل چهره ای که چند سال پیش دیده بود.

-دقیقا مثل اون.چشماش همین درخشش رو داشت.هیچوقت اسمش رو بهم نگفت.من فقط یکی از کاراموزاش بودم.

سرش را پایین انداخت و بغض کرد.دست هایش را دور خودش حلقه کرد.

-من هیچکس رو ندارم که بغلم کنه.پس خودم خودمو بغل میکنم.

کمی فکر کرد و یه دفعه اروم گفت:اگه مردم حتی کسی نیست واسم گریه کنه.

نیشخندی زد.

-البته من به کسی نیاز ندارم.

ولی خودش هم خوب می دانست که دارد دروغ می گوید.

-توی این شهر بزرگ حتی یه نفر هم پیدا نمیشه که منو دوست داشته باشه.هیچکس پیدا نمیشه که بخواد کنارم باشه.مگه دست من بود؟من یه قربانی بودم.قربانی ادمایی که هیچی سرشون نمیشه.

اشک هایش را پاک کرد.کل تنش می لرزید.

-میدونی من انقدر تنهام که دارم با ماه حرف میزنم.با چیزی که حتی نمیتونه جوابم رو بده.

پوزخند زد.هوا خیلی سرد شده بود.یا شاید هم او خیلی سردش بود.حال طبیعی ای نداشت.یه لحظه می لرزید و گریه می کرد و یه لحظه با صدای بلندی می خندید.

-اشتباه نکن.من روانی نیستم.

یه دفعه خنده اش را قطع کرد و با تلخی گفت:چرا هستم.البته اینم تقصیر من نبود.من هیچوقت مقصر اینکه اینطوری شدم نبودم.با این حال هرکس فهمید ولم کرد.

به دست هایش نگاه کرد.یک لحظه خودش را با دوست دبیرستانی سابقش لالیسا مقایسه کرد.چقدر خوشبخت بود که ادمای مهم زندگی اش را داشت.اما او هیچوقت کسی را نداشت.با شنیدن صدای قدم هایی بلند شد.همان آدم سیاه.همان کسی که همیشه پیشش می آمد.

-بازم اومدی.نگران نیستی پیش یه روانی می خوای بشینی؟

شنل سیاهش را کنار نزد.فقط روی سکو نشست.می دانست که یه دختر است.اما هیچوقت باهاش حرف نزده بود.

-خوب شد اومدی.چون می خوام حرف بزنم.

بلند خندید و گفت:امروز رفتم تا کار پیدا کنم بهم ندادن.گفتن تو سابقت خرابه.دختر یکی از صاحب کاراتو گرفتی زدی.دست خودم نبود.حرف بدی زد.

مکث کرد و بعد با بغض ادامه داد:بهم گفت روانی.من روی این کلمه حساسم.نمیتونم تحملش کنم.

دست سردش را روی شونه آن دختر گذاشت.بهش می گفت دختر سیاه پوش.

-چرا همیشه میای؟حتی باهام حرفم نمیزنی.من میدونم تنهام.نیازی نیست به حالم دل بسوزونی.

باز هم سکوت.سکوتی مرگ آور.امشب حس خوبی نداشت.احساس می کرد یه اتفاقی می افتد اما اهمیت نداد.

-من با این حال دوست دارم.اخه همیشه میای و به حرفام گوش میدی.بارها گفتمش نه؟ولی وقتی یه روانی یکیو دوست داشته باشه ازش دست نمی کشه.

سرش را پایین انداخت و گفت:اینو یه خداحافظی در نظر بگیر.تو نباید کنار من باشی.اگه احساس کنم دوسم داری هیچوقت ولت نمیکنم.اما کی یه ادم روانی رو می خواد؟

توی دلش گفت:من همیشه به خودم این حرفو میزنم چون حقیقته‌.

برعکس تصورش بلند نشد.چیزی نگفت.فقط کنارش نشست.

-من عاشق بودم.یه دختر.خیلی خوشگله.اسمش رو نمیدونم.فقط بهم گیتار زدن رو یاد داد.اون دختر.فقط لباش و چشماشو یادمه.چشماش کشیده بود.لباش قلبی شکل.

دستش را روی قلبش گذاشت.هنوز با بی تابی می تپید.برای شخصی که حتی یک روز هم به عنوان عشقش نبود.فقط استادش بود.

-بخاطر اینکه پول نداشتم قبول کرد بهم یاد بده.نمیدونم چقدر کیوته و باعث میشه کلی بخندم.حتی هنوزم با یاد اوری کار هاش میتونم بخندم.

لبخند تلخی زد.به روبرویش که فقط ساختمون بود زل زد.

-کاش هیچوقت اینطوری نمیشدم.کاش مثل بقیه یه ادم توی زندگیم داشتم اما هیچکس نیست.

با انگشت هایش بازی کرد.

-گاهی اوقات میگم چیکار کردم که حتی خدا هم دلش واسم نمیسوزه؟من کاری نکردم.گناهم این بود که قربانی شدم.

خنده تلخی کرد.به اندازه یک دقیقه ساکت شد و به خودش فکر کرد.

-منم‌ مثل بقیه می خندیدم.میشه گفت دو نیمه داشتم.نیمه ای که خیلی بی رحم و روانی بود.نیمه ای که مهربون و احساسی بود.

پوزخند زد.

-مجبور شدم برم تیمارستان و اون موقع بود که هیچکس واسم نموند.

یک دفعه دست آن دختر را گرفت و گفت:دوستم میشی؟میای بازی کنیم؟

هیچی نگفت.لبخند زد و بلند شد.

-میشه یک بار هم که شده به حرفم گوش بدی؟پاشو.می خوام امشبو باهات دوست باشم.میشه دوستم داشته باشی؟من کسی رو ندارما.

صورتش را به دست لطیف آن دختر مالید.دوستش داشت.این دختر روبرویش را دوست داشت.

-مرسی که هستی.

یک دفعه دستش را ول کرد و تا آمد که برود دوباره بازویش اسیر دستش شد.

-فقط صبر کن.

گل رزی که گوشه پشت بوم گذاشته بود را برداشت و به سمتش گرفت.

-اینو برات گرفته بودم.میدونستم میای.

لبخند تلخی بهش زد.گل را که ازش گرفت یک دفعه شنل را از روی صورتش کنار زد و پیشونی اش را طولانی مدت بوسید.

-ببخشید که بعضی اوقات اذیتت کردم.الان به چهرت نگاه نمی کنم.فقط برو.دیگه هم نیا.هیچوقت نیا.فکر کن من نبودم.فکر کن رزی توی این دنیا نبوده.

سرش را تکون داد.چشم هایش را بست تا آن دختر برود.وقتی نیم ساعت گذشت بلند شد.باز هم لبه پشت بوم ایستاد دست هایش را باز کرد.

-مرسی که هیچوقت واسه من جایی نذاشتی.مرسی که هیچوقت توسط کسی دوست داشته نشدم.

همان موقع دختر سیاه پوش هم‌ به خیابان رسید.شنلش را در اورد.لب های قلبی شکلش که رویش اشک نشسته بود را پاک کرد‌.موهایش را درست تر کرد.کاش تنهایش نمیذاشت.حس خوبی نداشت.مثل او تنهای تنها بود.به ساعت مچی اش نگاه کرد.ساعت 10:30 دقیقه شب.پوزخندی زد و خواست رد شود.نمی دانست چی شد.همه چیز یک دفعه ای رخ داد.با افتادنش چند متر اون طرف تر گرمی خون را حس کرد.لبخند تلخی زد.فقط لحظه اخر ساعتش را دید.

"10:33"


رزی دیت هایش را بست و بلند گفت:از دنیایی که هیچوقت جایی واسه من نداشت ممنونم.از خدایی که هیچوقت کمکم نکرد ممنونم.اما متاسفم دیگه نمیتونم اینجا بمونم.باید برم.برای همیشه برم.

قدمی جلو گذاشت و خودش را پرت کرد.

"10:33"


توی یک ساعت ، یک روز و یک تاریخ دو دختر مردند.کیم جیسویی که 20 ساله بود و با تمام وجودش عاشق کارآموزش شد.پارک رزانی که 18 ساله بود و او هم عاشق استادش بود.اما آنها هیچوقت نتوانستند به همدیگر برسند🖤شاید چون هیچ تلاشی واسه همدیگر نکردند.تنهای تنها و خیلی غریبانه مردند.

Report Page