103

103

Behaaffarin

اما اون شب شروع کرد به تعریف کردن:

-      بابام رو سرطان از ما گرفت. گرچه قبلش هم خیلی رابطه خوبی بین مامان و بابام نبود. حتی مامانم داشت به طلاق فکر میکرد که متوجه شدیم بابا سرطان داره.. جوونیاشون خیلی عاشق هم بودنا. توی دانشگاه آشنا شده بودن.. اما چندسال بعد از ازدواج مشکلات شروع شد...

مکثی کرد

جوری که انگار بین گفتن و نگفتن مردده

ولی ادامه داد:

-      ما وضعمون خوب بود. بابا لوازم خونگی داشت. کارش سکه شده بود. اسم و رسمی به دست آورده بودن. فروششونم خوب بود. دو نفر بودن. بابام و شریکش. شریکش گفت تو سرمایه ت زیاده. بیا سرمایه بذار و من برم جنسای خارجی روز رو بیارم. مردم میخرن. خوب سود میکنیم. بابامم یه میلیارد سرمایه اون موقع که بیشتر از پونزده سال پیشه میده بهش. طرفم میره که میره..

ابروهام از شدت تعجب نزدیک بود از پیشونیم بزنه بیرون

پرسیدم:

-      مگه چندسال شریک نبودن؟ نمیشناختن همو؟

-      آره بودن. ولی خب آدم نامرد نامرده دیگه. دست بابا خالی شد. همه زندگیمون رفته بود.. از همون اولشم مامان مخالف این کار بود. ولی بابا به حرفش گوش نداده بود. از همینجا اختلاف بینشون شکل گرفت

آهی کشید

نمیدونستم چی بگم

فقط نگاهش میکردم

دوست داشتم ادامه بده

ولی نمیخواستم مجبورش کنم

بعد از یکم سکوت خودش ادامه داد:

-      مامان معاون یه شرکت دولتی بود. حقوق خوبی میگرفت. اینجارو شانس اورده بودیم که لااقل مامان رو داشتیم. بابا یه مدت این در و اون در زد. تا بالاخره دوباره سرپا شد.. این بار مرغداری زد. باز کارش داشت میگرفت. اوضاعمون داشت بهتر میشد. برای گسترش مرغداری از شوهرعمه م کمک خواست. بازم مامانم مخالف بود و بازم بابا گوش نداد.

رو کرد به من و لبخند تلخی زد

گفت:

-      میتونی حدس بزنی بقیشو

میتونستم.. ولی نمیتونستم به زبون بیارم. یعنی شوهر عمه هم سرشون کلاه گذاشته بود؟

همینو ازش پرسیدم

آرش جواب داد:

-      آره. مرغداری هم پرید. عمه هم طرف شروهرش رو گرفت.. ازون موقع تا حالا با اون عمه م قطع ارتباط کردیم. یعنی همه خانواده باهاش قطع ارتباط کردن.

با اینکه مشخص بود کودکی سخته داشته، ولی حالا که برام تعریف کرده بود، باورش خیلی سخت بود این همه بدبختی سر یه نفر بیاد

فقط تونستم بگم:

-      بنده خدا بابات...

بدون مکث جواب داد:

-      تقصیر خودش بود به آفرین. نباید انقدر به آدما اعتماد میکرد. هرکی از راه میرسید هرچی میگفت باور میکرد. اصن میدونی، بابای من آدم شغل آزاد و کاسب بازار نبود.. باید میرفت دنبال یه شغل دولتی.. مدرک تحصیلی داشت، موقعیتشو داشت.. اصلا توی همون شرکتی که مامان کار میکرد میتونست استخدام شه، ولی بلندپرواز بود. هیچوقتم که به حرف کسی گوش نمیداد..

گفتم:

-      حالا باز خوبه مامانت حقوقت ثابت داشته

پوزخندی زد و گفت:

-      اونم بابام ازمون گرفت

-      چجوری؟

-      ما از اول کاشان زندگی نمیکردیم. خوزستان بودیم. بابا یه روز اومد گفت یه موقعیت کاری خوب توی کاشان برام پیدا شده. جمع کنیم بریم اونجا. مامانم گفت من اینجا کار دارم، سابقه کار دارم. تا 5 سال دیگه میشم مدیر شرکت توی شعبه استان. کجا بریم؟ ولی بابام گوش نمیداد. میگفت استعفا بده. میگفت میخوام زندگی رویایی برات بسازم.. انقدر بحث کردن تا آخر مامان راضی شد. استعفا داد و رفتیم کاشان

میتونستم حدس بزنم که این بیزینس جدید باباشم به جایی نرسیده

خودش گفت:

-      میدونی دیگه؟ رفتیم کاشان، فهمیدیم اونجوری که بابا فکر میکرده نبوده. اصلا خبری نبوده. یکی از دوستاش لاف زده بود براش. همین. فکر کن. یه مرد چجوری انقدر بی فکره؟ روی هیچی خانوادش رو اسیر یه شهر دیگه میکنه؟ شغل زنش رو نابود میکنه؟ این اتفاقا همشون به مرور و طی چند سال افتادن. به صورت فرسایشی رابطه بین مامان و بابارو هم خراب کردن...


Report Page