103

103


گریه هاش به هق هق تبدیل شد که بغلش کردم و با گریه گفتم :

+ آروم باش عزیزم همین امروز میریم پیشش .


.

.

تام به غذای روبه روم اشاره کرد و گفت :

_ بخور لورا !! وقتی تو لب به غذات نمیزنی چطور من میتونم از میراندا بخوام غذاشو بخوره .

اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو با دستم پاک کردم و گفتم :

+ تام تو باید کمکم کنی تا از انگلیس برم .

_ اما تو ممنوع الخروجی لورا ، فراموش کردی ؟!

کلافه موهامو پشت گوشم زدم و گفتم :

+ تو اگه بخوای میتونی میدونم خیلی آشنا داری خواهش میکنم کمکم کن تام ، اگه بلایی سر مادرم بیاد مک نمی تونم خودم رو ببخشم .

_ باشه لورا فعلا غذاتو بخور بعد از ناهار دوتایی راجبش حرف میزنیم .

از نگاهش میتونستم منظورشو بفهم اما برام مهم نبود .

تنها چیزی که الان برام مهم بود فقط و فقط مادرم بود .

با اشاره‌ی تام شروع به خوردن غذام کردم .

واقعا شرایط بدتر از این نمی تونست بشه .

بی اشتها غذامو میخوردم که تام از پشت میز بلند شد و گفت :

_ عزیزم من میرم اتاق کارم وقتی غذاتو تموم کردی بیا پیشم . راستی به خدمتکار هم بگو میراندا رو به اتاق مهمون راهنمایی کنه .

زیر لب باشه ای گفتم که تام ازمون دور شد و منو میراندا تنها شدیم .

نگاهی به میراندا که چشماش سرخ بود انداختم و آروم لب زدم :

+ همه چیز درست میشه عزیزم ، قول میدم میدم دیگه تنهاتون نزارم .

× امیدوارم همینطور که میگی باشه چون مامان دیگه تحمل یه اتفاق جدید رو نداره !


با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم :

+ میدونم عزیزم ، غذاتو بخور .


بعد از تموم شدن غذای میراندا از خدمتکار خواستم میراندا رو به اتاق مهمون راهنمایی کنه تا کمی استراحت کنه .

بعد از رفتن میراندا به سمت اتاق کار تام رفتم ...

میدونستم که حتما شرط های زیادی داره و فقط امیدوار بودم زیادی از شرایطی که برام به وجود اومده نخواد سواستفاده کنه .

Report Page