103

103

hdyh

اون میدونست من زندم 

میدونست من کیم 

پس چرا نخواست منو ببینه؟

اون منتظر بود من قدرتمند شم؟

منتظر بود جفتمو پیدا کنم؟

مادرم از پیشگویی خبر داشت یعنی به پدرشم گفته بود؟ 

چشمامو بستم 

سعی کردم خاطره ای که از خونه پدربزرگم داشتم رو به خاطر بیارم

توقع داشتم وقتی چشمامو باز میکنم اونجا باشم ولی هنوز توی خونه بودم 

هیچ قدرتی اینجا معنی نداشت 

کتاب مادرم رو برداشتم از خونه رفتم بیرون 

توی کتاب همه چیز بود 

چند صفحه آخرش فقط دست خط مادرم بود چیزی شبیه به خاطره نوشته بود 

پدربزرگم مادرم رو عذاب میداد 

ولی مادرم عاشقانه دوستش داشت 

برای بار دیگه با خونه خداحافظی کردم

در لحظه جلوی یه خونه ی قدیمی بودم اینجا شبیه جایی که ما توش بودیم نبود 

باید از بالا هم نگاه میکردم 

تبدیل شدم 

حالا جای یه خونه قدیمیم جلوم یه برج بود 

برجی که یکی از دیواراش درحال تعمیر بود 

انتظار همچین چیزی رو نداشتم 

اونا این برج رو از دید مردم مخفی کرده بودن 

انسان های عادی قابلیت دیدن این برج رو نداشتن 

دوست داشتم بمونم 

برمو بهشون حمله کنم 

ولی الان باید برمیگشتم پیش مالیا 

مادرم بهم گفته بود 

بار ها هر شب بهم گفته بود 

راه نجات مالیا رو بهم نشون داد

Report Page