1021
پا تند کردم سمت اتاق تا صحنه رو ترک کنم که عمه گفت
- این بچه همیشه خوابه ؟ بیدارم میشه اصلا ؟
انقدر بلند اینو گفت امیسا چشم هاشو باز کرد
جدیدا از خودش صدا های مثل ماما در میاورد
به من نگاه کردو بلند گفت
- ما ما ...
بعد هم چشم چرخوندو تا فهمید جای جدید هستیم تقلا کرد از حالت دراز کشیده تو بغلم به حالت نشسته در بیادو مشغول تجزیه و تحلیل خونه شد
آروم با با حرص برگشتم سمت عمه و گفتم
- به لطف شما بیدار شد. حالا تا صبح خودتون سرشو گرم کنین
دست خودم نبود
خیلی حرصم گرفته بود
انقدر سعی کردیم خواب نگهش داریم
این وقت شب امیسا بیدار میشد قشنگ چهار ساعتی بیدار میموند
عمه پوزخندی زدو گفت
- چه بختر... یکم بچمونو ببینیم ...
لبمو فشار دادم
اما نیما اومد سمتمو گفت
- بیخیال بنفشه. دور هم هستیم امی هم سر گرمه
دوست داشتم حتی نیما رو هم بزنم
چون خودم خسته بودم
اما چاره ای نبود
زورکی لبخند زدمو سر تکون دادم
مادر نیما اومد سمتمون و امیسا رو بغل کرد
امی هم خوشحال انگار که یه ماموریت سریش به موفقیت رسیده لبخند بی دندون گنده ای میزدو با ذوق دست هاشو به هم میزد
نیما خندیدو گفت
- پدر سوخته رو ببین فهمیده داشت سرش بی کلاه میموند
پوفی کردمو گفتم
- میرم بالا لباس عوض کنم
نیما هم با من اومد و تو پله ها گفت
- حرص نخور الکی... اون ذوق میکنه
سری تکون دادمو گفتم
- اونا چیه گردنشونه! ما تو روستا مامانم اینا از اینا رو به خر و اسب و قاطر میزدیم
نیما تو گلو خندید
خنده اش تموم نشد
رفتیم تو اتاق بلند خندید
نشست رو تختو گفت
- فکر کنم از هموناست . دعا نویسه بهشون انداخته
بازم خندیدو گفت
- دهنت سرویس بنفشه حالا تا ببینمشون یاد حرفت میفتم خنده ام میگیره
- خب راست میگم دیگه
نیما خندیدو گفت
- برا همینم خنده ام میگیره دیگه. راست میگی دقیقا شبیه اوناست
لباس راحتیمو از تو کشو نیما برداشتمو گفتم
- شب میمونیم نه ؟
نیما با تردید نگاهم کرد
انگار میخواست ببینه من چی میگم
پوفی کردمو گفتم
- بمونیم دیگه. این وقت شب تازه رسیدیم کی برگردیم
سری تکون دادو گفت
- منم خیلی خسته ام
لبخند بی جونی زدمو گفتم
- خسته نباشید
خندید دستمو گرفتو منو نشوند رو پاش
شروع کرد به نوازش کمرمو گفت
- تو میتونی خستگیمو در کنیا
- بیخود دلتو صابون نزن امیسا امشب با ما تو این اتاقه
نیشش باز شدو گفت
- پس الان چی ؟