102

102



یک روز بعد ...

با احساس تنگی نفس چشمام رو باز کردم که متوجه یه دست روی صورتم شدم .

دستی که روی صورتم بود رو کنار زدم و تکونی خوردم که چشمم به تام خورد!

با دیدنش تمام اتفاقاتی که افتاده بود تو ذهنم مرور شد .

حالم از این زندگی بهم میخورد .

با اعصبانیت از کنارش بلند شدم که یهو دستم رو از پشت گرفت .

به سمتش برگرشتم و گفتم :

+ دستتو به من نزن عوضی اگه یبار دیگه ...

حرفم تموم نشده بود که وسط حرفم پرید وگفت :

_ خوب شد بیدار شدی یکی چند ساعته پایین منتظر تا ببینتت !!

متعجب نگاهش کردم که از روی تخت بلند شد و گفت :

_ خواهرت چند ساعتی میشه که منتظره تا تو بیدار بشی ! فکر کنم کار مهمی باهات داشته باشه .


تعجبم بیشتر شد و پرسیدم :

+ اما اون چطور اینجا رو پیدا کرده ؟!


_ اون اینجا رو پیدا نکرده ما اون پیدا کردیم !


با حرف های تام داشتم گیج میشدم !

آخه میراندا از کجا فهمیده من پیش تام هستم ؟!

میخواستم دوباره سوالی بپرسم که تام گفت :

_ اصلا چرا نمیری پایین ؟! اون به اندازه کافی منتظر بوده .

حق با تام بود ‌باید میرفتم پایین و از خودش میپرسیدم چه اتفاقی افتاده و اصلا چرا اومده اینجا !

بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شدم واز پله ها رو یکی درمیون پایین اومدم.


وارد سالن پذیرایی شدم که چشمم به میراندا که روی کناپه نشسته بود خورد .


با قدم های بلند به سمتش رفتم ‌که با دیدنم سریع از روی کاناپه بلند شد و با قدم های بلند خودشو تو بغلم انداخت .


اشک هاش رو گونه هاش جاری شد و گفت :

× خیلی نگرانت بودیم لورا ، چرا خبری از خودت بهمون ندادی ؟!


دلم خیلیییی برای میراندا تنگ شده بود .


محکم تو بغلم فشارش دادم و گفتم :

+ نتونستم خیلی شرایط بدی داشتم .


از بغلم بیرون اومد و همونجوری که تو چشمام نگاه میکرد گفت :

× لورا مامان حالش خیلی بده ... باید بیایی ببینیش .

با حرفی که زد قلبم یه لحظه از تپش ایستاد و پاهام تحلیر رفت .

به زحمت روی پاهام ایستادم و با صدایی که میلرزید پرسیدم :

+ مامان چیش شده ؟!

اشک هاش شدت گرفت و گفت :

× اون روزی که قرار بود تو بیایی به اسپانیا و نیومدی فشارش بالا رفته بود برای این که نگران ...

نزاشتم حفشو کامل کنه و با استرس گفتم :

+ غصه تعریف نکن میراندا بگو مامان چص شده ؟

× سکته کرده و الان تو بیمارستانه ، همش سراغ تو رو میگره لورا میترسم اگه نری دیدنش ...

گریه هاش به هق هق تبدیل شد که بغلش کردم و با گریه گفتم :

+ آروم باش عزیزم همین امروز میریم پیشش .

Report Page