102

102

وارث شیخ

دیروز تو این کانال قسمت ۱۰۱ گذاشتم اینم قسمت جدید

102 

عمو پوزخندی زدو گفت  

- آره... تو نیستی خب نداری. من سالی یه زن رو از قصر بیرون میکردم. از بس که پدرت هوس ازدواج داشت. اما بلاخره بعد اون دختر بدکاره... آیه... بی خیال همه چی شد  

آروم گفتم  

- آخر آیه چی شد ؟ من که نفهمیدم قضیه چی بود؟ واقعا عاشق تو شده بود عمو ؟ 

عمو بلند خندیدو گفت  

- ساده ای پسر ؟ من اجازه نیمدم چنین زن هائی به من نزدیک بشن...  

اینجارو دیگه انگلیسی نگفت و به عربی گفت  

- زنا فقط دنبال پولن... همین زن خودت... فکرکردی آمریکا و اونهمه امکاناتو از سر عشق ول کرده اومده اینجا ؟ نه بخاطر پولت اومده. وگرنه همون روز سر سفره بخاطر حرف های من میذاشتو میرفت. تف هم نمینداخت تو صورتت . 

با تعجب گفتم  

- پس قضیه چی بود ؟ آیه رو میگم  

هانا بطری خالی عمو پر کردو برای منم باز ریخت 

عمو شاتو بالا دادو گفت  

- بیخیال آیه... خیلی وقته گذشته... احتمالا الان پوسیده... 

نمیخواستم بحثو از دست بدم برای همین گفتم  

- آره احتمالا چون دیگه ازش هیچوقت خبری هم نشد  

عمو با تعجب نگاهم کردو گفت  

- خبری نشد ؟ چی میگی پسر. اون هر روز اینجا بود. اما من نذاشتم اصلا به پدرت نزدیک شه. پدرت مدیون منو این نقشه هوشمندانمه 

- یعنی بابا میدونه ؟ 

عمو لبخند مغرورانه یا زدو گفت  

- نه ... اون خیلی دل رحمه ... اگه بهش میگفتم برای آِه پاپوش درست کردم یمرفت دختره رو برمیگردوند. اما وقتی دیدی اون رفته و خبری ازش نیست. همه چی یادش رفت  

به هانا اشاره کردم باز هم برای عمو بریزه و گفتم  

- من نمیفهمم شما براش پاپوش درست کردین. اما چرا ؟ 

عموشاتو بالا داد 

لیوان خالی رو مکم کوبید رو میزو گفت  

- بس که مثل پدرت خنگی ... چون اون دختره دنبال پول پدرت بود. میخواست با پدرت عقد دائم کنه میخواست بیاد وسط ارث و میراث ما. باید شرش کم میشد. حالا فهمیدی؟ 

فقط به عمو نگاه کردم


رمان اموروفیلیا با هشتک #آمور تو کانال کافه هلو بخونین 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFiJmTQpXZoEOMQfgw

Report Page