101
#پارت101
#قلبیبرایعاشقی
از این همه تنهایی غمم گرفته بود اما نه خانواده ایی داشتم که پشتم باشه نه کس و کاریی
خدا میدونه چقدر دلم واسه داداشم تنگ شده و دلتنگ مامانمم
خدا میدونه چقدر بیتابشونم!
سرمو پایین انداختم و نفسی کشیدم ، خدا جونم خودت بهم یه پناه بده
فردای اون روز هم نرفتم سرکار
خبریم از رهام نشد جدی جدی انگار منو نمیخواست
یعنی منشی جدید واسه خودش گرفته؟؟
با فکر به این موضوع ته دلم خالی شد...غلط کرده
بخدا میکشمش
لبمو با زبون تر کردم ، به خودم توپیدم
به تو چه اصلا اسکی هان؟؟؟
بره به جهنم میخوام صدسال سیاه نیاد طرف من
سرمو با دلخوری پایین اوردم
اینم تقصیر منه
نمیدونم چی شد انگار کارام دست خودم نبود فقط لباسامو پوشیدم از خونه رفتم بیرون
وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در اتاق رهام تو شرکت وایستادم
نگاهی به اطراف انداختم هیچ شخص جدیدی نبود
خب خداروشکر... امروز یه قرار مهم داشت باید بهش یاداوری میکردم
با استرس تقه ایی به در زدم ، صدای جدیش به گوش رسید
_بفرمایید
لحظه ایی چشمامو رو هم گذاشتم ، به نظرم چقدر صداش جذاب بود
در رو وا کردم رفتم تو
مثله همیشه سرش پایین بود و مشغول کارش بود
چیزی نگفتم فقط وسط اتاق وایستادم
خودش کم کم سرشو بالا اورد
انگار انتظار نداشت منو ببینه جا خورد
_اسکی
با انگشتام شروع کردم به بازی
_سلام
بلند شد : تو اینجا چیکار میکنی؟؟