101

101

با صدای مهیب شکلیک از فکر بیرون اومدمو نگاهمو به سمت تام سوق دادم که با دیدن اون مردی که غرق خون بود جیغی کشیدم .

سرجام خشکم زده بود که تام اسلحه اش رو پشت شلوارش گذاشت و با یه حرکت بغلم کرد .

با قدم های بلند به سمت ماشین می دوید و کیم با فریاد پشت سرمون فوش میداد و تهدید میکرد .

_ دیدی چه گندی زدی لورا ؟! الان اینحا پر از مامور میشه ، اون راننده لعنتیش با پلیس تماس گرفت ‌.

باورم نمیشد !!

یعنی لوکاس واقعا مُرده ؟!

یعنی حرفهای تام درست بود ؟!

تمام بدنم یخ زده بود و از میلرزید .

اشک هام بی صدا روی گونه هام سر میخورد و قلبم تیر میکشید .

تام سریع در ماشین رو باز کرد و منو روی صندلی انداخت و بی معطلی پشت فرمون نشست .

صدای آژیرهای پلیس که هر لحظه نزدیکتر میشدن و بیشتر به گوش میخوردن !

تام پاشو روی گاز فشار داد و حرکت کرد .

 از چهره‌ی اش استرس میبارید و با آخرین سرعت رانندگی میکرد .

سرعتش بقدری زیاد بود که احساس حالت تهوع بهم دست میداد .

با گریه به تام نگاه کردمو گفتم :

+ لعنتی آروم تر رانندگی کن حالم داره بهم میخوره .

 بی توجه بهم رانندگی میکرد که فریاد زدم :

+ مگه نمیشنووووی ؟!! باتوام آشغاااال .

صدام از فریادی که زده بودم گرفته بود اما انگار تام چیزی نمیشنید و فقط آینه ها رو چک میکرد .

سرم در حال انفجار بود و میخواستم از این ماشین لعنتی پیاده شم .

هیچی برام مهم نبود حتی اگه دستگیرم میکردن!

از اعصبانیت درماشین رو باز کردم و میخواستم از ماشین بیرون بپرم که سیلی محکمی توی گوشم زد و سریع در رو بست .

با بهت بهش خیره شدم که چندبار با مشت روی فرمون کوبید و فریاد کشید :

_ لعنتی ... لعنتییییی ... بخاطر حماقت تو توی دردسر افتادیم . تو یه دیونه ای لورا نزدیک بود ...

 حرفش تموم نشده بود که فریاد زدم :

+ خفهههههههه شو عوضی .

با سیلی محکم دیگه ای که تو صورتم فرود اومد چشمام تو سیاهی فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .


.

.

یک روز بعد ...

با احساس تنگی نفس چشمام رو باز کردم که متوجه یه دست روی صورتم شدم .

دستی که روی صورتم بود رو کنار زدم و تکونی خوردم که چشمم به تام خورد!

با دیدنش تمام اتفاقاتی که افتاده بود تو ذهنم مرور شد .

حالم از این زندگی بهم میخورد .

با اعصبانیت از کنارش بلند شدم که یهو دستم رو از پشت گرفت .

به سمتش برگرشتم و گفتم :

+ دستتو به من نزن عوضی اگه یبار دیگه ...

حرفم تموم نشده بود که وسط حرفم پرید وگفت :

_ خوب شد بیدار شدی یکی چند ساعته پایین منتظر تا ببینتت !

Report Page