101

101


#نگاریسم‌ 

#۱۰۱

با صدای سعید از جا پریدم

سوالی و شوکه نگاهم میکردو گفت

- چرا داری گریه میکنی نگار ؟

هنگ کردم 

چرا برگشت 

سریع صورتمو پوشوندم

شعید اومد نزدیک‌

چند برگ دستمال کاغذی از کنار تختم بهم داد

سریع اشکمو پاک کردم

سرم پائین بود 

سعید نگران گفت

- نگار؟

- آبروم رفت ...

خندید و گفت

- برا همین داری گریه میکنی دیوونه؟

نگاهش کردم.برا این نبود.

اما بزار فکر کنه برا اینه 

خندید باز و گفت 

- خل شدی؟ خوب بود که همه چی ! 

ابروهام بالا پرید

با نیش باز گفت

- فردا پرسیدن چطور آشنا شدین میتونین کلی ماجرا تعریف کنیم.

خندیدم‌

به حال خودم

فردا !

واقعا برای من فردایی بود؟ 

سعید به در نگاه کردو گفت

- من اومدم بگم جلو مامانت ازم تعریف کن اما الان بیاد تورو اینجوری ببینه سایه ام رو با تیر میزنه که 

اینبار جدی خندیدم و سعید گفت 

- جدی نگار ... گریه نکن عقلت کمه مگه؟

از این رک بودنش لبخند زدم و سعید گفت 

- برم قدل میدی گریه نکنی؟ 

سر تکون دادم.

هم دوست داشتم سعید زودتر بره

هم دوست نداشتم بره 

سعید خندیدو گفت

- یه نرویی چیزیم نمیگی 

از حرفش واقعا از ته دل خندیدم که مامان اومد تو 

با تعجب به ما نگاه کرد.

لب گزیدمو مامان گفت

- چه خبره نگار 

سعید گفت

- بهش گفتم وقتی غش کرده بود چه شکلی شده بود.مامان ابروهاش بالا پرید

سعید رفت سمت درو گفت 

- با اجازه من برم دیگه شبتون بخیر 

چشمکی بهم زدو تقریبا فرار کرد

مامان ابروهاش بالا تر رفتو گفت

- خیلی وقته همو میشناسین ؟

ضایع بود بگم نه همین امشب 

برای همین گفتم

- دوست شوهر بنفشه است

مامان سری تکون دادو گفت

- خیلی پر شر و شوره .

سر تکون دادم

مامان گفت

- به تو نمیخوره 

با تعحب به مامان نگاه کردم که گفت

- فازتون به هم نمیخوره . اون پر شر و شوره تو آرومی 

چیزی نگفتم.چیزی نداشتم بگم 

مامان هم حرفی نزد

چک کرد سرم و فشارمو 

گفت یکم بخوابم 

بیدار شدم دیدم صبحه 

شیفت مامان هم تموم شده بود

با هم برگشتیم خونه 

دوش گرفتم دوباره خوابیدم

وقتی بیدار شدم دیدم ۲۵ تا میام و تماس از سعید دارم

Report Page