101

101


#نگاه #101

پدر بزرگ گفت 

- شما دوتا برین تو اتاق حرف بزنین تا ما حرفای اصلی خودمونو بزنیم

کسی رو حرف پدر بزرگ حرف نمیزد 

امیر بلند شد

منم بلند شدمو رفتیم سمت اتاق من

تا وارد شد درو بستو گفت 

- چرا جوابمو ندادی؟

- جواب چیو ؟

- پیاممو 

رفتم گوشیو از رو کتابخونه ام برداشتم و گفتم 

- بببخشید همراهم نبود. تو چرا نگاهم نمیکردی 

گوشیو چک کردم دیدم نوشته 

- نگاه ... همین الان راستشو بهم بگو ... تو با این پسره محمد رابطه داشتی ؟

بعد این پیام چندبار همینو تکرار کرده بود 

با تعجب به امیر نگاه کردمو گفتم 

- چی ؟ محمد کیه ؟ اینا چیه پرسیدی ؟

با تعجب گفت 

- محمد... نامزدت ...

- اوه... اون... نه رابطه چیه. یه بار که دستمو گرفت سریع پیاده شدمو گند زدم به سرم 

حالا تعجبش بیشتر شد و گوشیشو بیرون آورد گرفت سمتمو گفت 

- بخون

یه پیام بلند بالا بود

نوشته بود 

- سلام آقای امیر همایون... فقط خواستم در جریان باشی خانمی که داری میری خوساتگاریش قبل تو نامزد من بوده. مواظب باش مثل من گول چشماشو نخوری. گول بغل و بوسه و نوازش دستاشو نخوری. منم با همین چیزا جذب کردو قلبمو شکست . این دختر ماره در ظاهر انسان . از طرف یه دوست .

به امیر نگاه کردمو گفتم 

- این که چرت گفته اما از کجا میدونی از طرف محمده ؟ نه اسمی از من آورده نه از خودش

امیر دوباره پیامو چک کردو گفت 

- شماره محمد نیست ؟

دوباره شماره رو نگاه کردمو گفتم 

- نه ... امیر شماره رو گرفت تا زنگ بزنه اما طرف جواب نداد

دست به سینه زدمو نگاهش کردم که گفت 

- ببخشید خیلی بهم ریختم از این پیام 

با عصبانیت گفتم 



سلام دوستان. مجدد برای عزیزانی که پرسیدن عرض میونم که رمان بعدی هم یه ماجرای کاملا واقعی هست و راویش مرد داستانه. لینک قسمت دومش زیر پارت امروزه . با هشتک #حس شما میتونین پارت های رمان جدیدو مطالعه کنین. پایانش خوش هست

Report Page