1003

1003


گلومو صاف کردمو رفتم سمت اتاق خواب جواب دادمو نیما گفت

- سلام بنفشه ... من شاید یکم دیر بیام 

- دیر؟ چرا؟

- نیاز داره میاد دفتر من . با مانوئل دعواشون شده 

فوری شستم خبردار شد که خانم داره میره پیش نیما قضیه رو در بیاره یا خودشو به زور دعوت کنه تولد 

نمیخواستم بزارم نیاز اینهمه زحمت خراب کنه

آروم گفتم 

- باشه پس من خودم امیسارو میبرم بیمارستان

- بیمارستان چرا ؟ 

- از عصر بی قراره گفتم چکاپ شه

- چرا زودتر نگفتی پس؟

- آخه شدید نبود ... گفتم اومدی بریم 

- باشه خودم میام الان بزار زنگ بزنم به نیاز 

سریع گفتم

- زنگ نزن ... بزار بیان بشینن تا تو برگردی

نیما مکث کردو گفت 

- فکر بدی نیست ... به نگهبان میسپارم پس ...

با این حرف قطع کرد

منم نیشم تا بناگوش باز شد

یعنی میشه یه تیرو دو نشون بزنم 

هم نیازو ضایع کنم

هم نیما سوپرایز شه ؟

خدایا خودت درستش کن دمت گرم 

از اتاق زدم بیرون

سالن پر شده بود

با همه سلام و احوال پرسی کردم

کیک هم رسیده بود

یه کیک سفید بزرگ بود که روش پیچ و مهره و ابزار مهندسی مکانیک بود 

روش هم نوشته بود نیما یه سال دیگه هم نمردی!

ابرویی بالا دادم که بهنام گفت 

- نیما چی میگفت

- میخواست دیر تر بیاد. نیاز عفریته میخواست بره پیشش

الناز گفت

- اوه اوه چکار کردی؟ 

- کلی دروغ گفتم آخر قرار شد بیاد امیسارو ببریم دکتر بعد برگرده شرکت پیش نیاز 

هر دو ابرو بالا دادن و الناز گفت 

- امیسارو الان ببرین دکتر؟ پس تولد چی؟ 

هر دو هنگ نگاهش کردیم که بهنام گفت

- اثر بارداریه وگرنه الناز انقدرم خنگ نیست !

الناز که تازه فهمید چه سونی داره بلند خندید و گفت 

- درد بهنام بی ادب ... حواسم نبود... خنگ خودتی 

نگاهی به من کردو گفت

- البته با اجازه خواهر شوهر عزیزم 

زدم رو بازو بهنامو گفتم

- راست میگه... خنگخودتی دیگه به الناز نگیا 

بهنام ادای قیافه منو در آوردو گفت 

- باشه خنگا 

اما قبل اینکه دستمون بهش برسه در رفت 

دوستای منم رسیدن و دوتا دیگه از دوستای نیما هم اومدن 

همه اومده بودن دیگه

ذوق و استرس داشتم . 

به نگهبان سپرده بودیم نیمارو دید زنگ بزنه

بهنامم کنارآیفون بود که تو همهمه صدای آیفون بشنوه

وقتی زنگ نگهبانی خورد بهنام بلند داد زد

- اومد اومد 

همه ساکت شدن 

بهنام گفت 

- برق هارو خاموش میکنم. بنفشه تو برو پشت در . مسعود وقتی نیما اومد تو درو بست فشفشه های رو کیکو آتیش کن  

رو کرد به منو گفت

- چند لحظه بعد از روشن شدن فشفشه ها تو بگو تولدت مبارک

رو کرد به امیر و گفت

- بعد تو ال ای دی هارو روشن کن 

رو کرد به جمعیتو گفت

- بعدش شما بلند بگین تولدت مبارک

الناز بلند گفت

- خا باشه آلفرد هیچکاک من ( کارگردان معروف) 

همه زدن زیر خنده 

بهنام الکی اخمی کردو برق هارو خاموش کرد

چند لحظه بعد در باز شد 

نور افتاد داخل و نیما اومد تو 

اما چون گفته بودم بیاد تا مثلا بریم دکتر نه کفششو بیرون آورد نه درو بست 

تکیه داد به قاب درو گفت 

- بنفشه ... 

من جواب ندادم

نمیدونستم باید چکار کنم

طبق برنامه آلفرد هیچکاکمون پیش نرفته بود 

نیما دوباره گفت 

- بنفشه ... لباس تنته ؟

منظور نیما لباس بیرون بود برای دکتر رفتن ! اما هیچکس جز بهنام و الناز اینو نمیدونست 

همه فکر کردن من همیشه خونه لختم که نیما میمرسه لباس تنته یا نه 

یا شایدم فکر کردن من برا نیما لخت میشم تا میاد

هر فکری کردن خونه یهو رفت رو هوا و بهنام خودش برقو زد

Report Page