1001

1001


ترس برم داشت

نکنه باز نیاز باشه 

نیاز باشه پرتش میکنم از پله ها پائین

با این فکر آیفون جواب دادم نگهبان گفت بسته پستیه 

تازه یادم افتاد سفارش هدیه نیماست

امیسا هم بیدار شده بودو بغل میخواست 

به هر سختی بود هر چی دستم اومد پوشیدمو درو باز کردم

امیسا بغلم بود 

پیک نگاه عجیبی به سر و وضعم انداخت 

بسته رو داد 

امضا گرفتو در حالی که به امیسا نگاه میکرد گفت 

- خدا حفظش کنه خواهرتونو 

هنگ نگاهش کردم که رفت 

میخواستم بگم بچمه داداش خواهر چیه 

اما درو بستمو خودمو تو آینه دیدم 

با دیدن خودم بلند زدم زیر خنده 

همون بهتر فکر کرده بود بچه کوچیکم تا زن گنده

چون یه شال سبز انداخته بودم با مانتو بنفش که پشت و رو هم پوشیده بودمش 

از همه اینا بدتر موهام بود که بیشتر شبیه گل آفتاب گردون بود تو اوج آفتاب تا موهای یه خانم !!!

هنوز داشتم خودمو بر انداز میکردم که تلفن زنگ خورد

شماره بهنامو شناختمو سریع جواب دادم

گفت با چندتا از دوستای نیما میان برای تزئین خونه آماده باشم

دیگه یه لحظه هم مکث نکردم

کادو نیمارو سریع بردم تو کمد گذاشتم تو پاکت همون کاستوم خرگوشی و اول شیر امیسارو دادم

امیسا خودش شیشه شیرشو گرفتو من تند خودمو خونه رو مرتب کردم

چای هم گذاشتمو مشغول آشپزی شدم که بهنام اینا اومدن

بهنام و دو نفر دیگه بودن 

سعید و امیر

بعد سلام و احوال پرسی گفتن کل دکورو قراره عوض کنن .صندلی های میز نهتر خوری رو با مبل ها دور خونه چیدن 

میز نهار خوریو کنار تر گذاشتن و تموم میز های جلو مبلی و عسلی هارو زیر میز نهار خوری گذاشتن

یه میز نورانی که مثلا میز دیجی بود آورده بودنو جلو تلویزیون گذاشتن 

وصلش کردن به باند ها که فینگر فود ها رسید 

سعید و امیر مشغول چیدن میز نهتر خوری با فینگر فود و لیوان و مشروب و میوه و پیش دستی و این چیزا شدن و بهنام اومد پیشم 

آروم گفتم 

- کسی بد مست نباشه دردسر شه

- نه بابا بچه ها همه این کاره هستن 

اینو گفتو رفت نوشیدنی هایی که آورده بودنو چید تو یخچال که برا شب خنک باشه

رو به من گفت 

- امیسارو کی میبری پیش مامان 

- ساعت هفت میبرم 

- دیره که هفت همه میان. الان ببر

- الان چهاره مامان خسته میشه 

- خسته؟ سه روزه مامان و بابا از ذوق مدام دارن حرفشو میزنن امروز قراره پیش اونا باشه 

خندیدمو گفتم باشه میبرم غذاشو بدم

اما حقیقت این بود دل نداشتم از خودم جداش کنم

تا حالا جز مواقع ضروری از خودم دورش نکرده بودم 

الانم دوست داشنم امیسا باشه

اما میدونستم صدای آهنگو بوس سیگار براش خوب نیست

غذای امیسارو دادم

ساعت پنج شده بود 

بچه ها کارشون تموم شده بود 

بهنام گفت لباس بپوشم خودش منو میرسونه 

سعید و امیر هم رفتن حاضر شن و برگردن 

در خونه رو قفل کردمو دعا کردم امشب خوب پیش بره

بهنام منو رسوند خونه و گفت با الناز یه ساعت دیگه میاد دنبالم که برگردیم خونه 

میاده شدمو تشکر کردم

اضطراب عجیبی داشتم

امیسا رو با همه تجهیزات موردنیازش پیش مامان گذاشتم 

مامان گفت فردا صبح یهو برم دنبالش 

گفتم حالا ببینم چی میشه 

واقعا دل نداشتم از خودم دور لاشه انقدر

توضیح دادم فهمیدیم آلرژی به پروتئین گاوی داره و هیچ چیزی جز شیر مخصوصش بهش ندن 

بهنامم اومد دنبالمو برگشتیم خونه 

یه سری بادکنک هم آورده بود و پشت میز چیدیم 

الناز یه پیراهن عروسکی مخصوص بارداری پوشیده بود

منم رفتم حاضر شم که در زدن

بهنام گفت کیکه خودش تحویل میگیره

منم رفتم اتاق

اما هنوز لباس عوض نکرده بودم که صدای آشنا نیاز شنیدم


سلام دوستان. خبلی ها که دارین رمان آرام رو میخونین میگین همه پارتا تو کانال نیست. خواستم بگم چرا هست هیج مشکلیم نداره. این گوشی شماست کا نتونسته کانالو کامل لود کنه. یا لفت بدین دوباره جوین بشین یا با گوشی یه نفر دیگه کانالو جک کنین. با سرچ هشتک #تجربه یا شماره پارتاش به اعداد انگلیسی راحت همه پارت هارو هم میتونین تو کانال آگاپه پیدا کنین. اینم لینکش

http://t.me/aagaape/4746

Report Page