100

100


انتخـــابی اشتبــاه



🔥🍂💥🍂🔥🍂💥 🍂

🔥🍂💥🍂🔥🍂☠

🔥🍂💥🍂☠

🔥🍂☠


#پارت_100



نفسشو تو گردنم خالی کرد و شروع به نوازش تن و بدن بی جونم کرد


توی بغلش لم داده بودم و خودمو به دستای مردونه و بزرگش سپردم 


گرمای آب و فضای بخار گرفته ی جکوزی، در کنار لمس بدنم زیر دستاش منو تو خلسه ی شیرینی فرو برده بود و کمک کرد تا به آرامش از دست رفته ام برسم


چشمامو بستم و بوی تنشو نا محسوس به ریه هام کشیدم که یه دفعه شهرام عجله وارد سالن شد و بدون اینکه نزدیک بشه گفت:


_ گوشیتون داره زنگ میخوره از شرکته


با نیم نگاهی به اخمای در هم خورده ی سامیار با سر اشاره کردم که گوشیو جواب داد :


_بله؟


_...


_ امرتون؟


_...


_ باشه من در جریان قرارشون میدم


_ ...


_ بله حتما


با خداحافظیه کوتاهی گوشیو قطع کرد و به چشمای کنکجکاو من خیره شد که سوالی نگاش کردم


چشماشو بین منو سامیار چرخوند و گفت:


_ باید خودتونو برسونین شرکت یه جلسه فوری پیش اومده و حضورتون الزامیه


سامیار هنوز با اخم غلیظش حرکاتمو زیر نظر داشت..خونسرد از جام بلند شدم تا زود تر اماده شم که با حرف سامی شوک زده ایستادم..


امیر علی 


پاهام مدام در حال تکون خوردن بودو با ته خودکار روی میز ضرب گرفته بودم


این جلسه ی فوری فقط بهانه بود تا ببینمش..نمیدونم دلیل این نگرانیم برای چی بود..شاید چون دوست نداشتم باز اون چشمای به رنگ آسمونو از دست بدم..


بعد چند سال دوباره ترسی تو وجودم نشسته بود که دلیلشو هنوز نفهمیده بودم یا نمیخواستم که بفهمم..


چرا اصلا باید حالش برام انقد مهم باشه ؟

چرا برا دیدنش باید همچین کاری کنم؟ 


عصبی خودکارو رو میز انداختم ، دستمو لای موهام کشیدم و کلافه نفسمو فوت کردم ....


به قلم #اهــورا

Report Page