10

10


☂☂☂☂☂

☂☂☂☂

☂☂☂

☂☂

🌂#انتقام_از_عشق🌂

🌂#ب_قلم_لیلی🌂🌂#سوپرایز_شبانه🌂



تمام تنم میلرزید،ترسیده و با التماس بهش خیره بودم که بگه باشه باهات بدرفتاری نمیکنم،بیاد سمتم بغلم کنه،اما...اما اون همونجور کپ شده ایستاده بودو نگاهم میکرد.دلم میخواست به خودم بفهمونم که اون پسر،امیره،امیر تو،اما مغزم کاملا قفل کرده بود،گوشه ی دیوار سر خوردمو روی زمین نشستم که در اتاق باز شدو ارسلان هراسون به سمتم دویید،وقتی برای تعجب نداشت,اومد سمتمو سفت بغلم کرد تا بلکه این لرزش لعنتی کم شه.ترسیده دستشو گرفتم که محکم منو بین بازوهاش قفل کرد.


+دا..داداش...من...من میترسم.داداش

_اروم خواهری،اروم،من پیشتم،من اینجام،کسی بهت اسیب نمیزنه.اون امیره،امیر تو،نترس.


اب دهنمو سخت قورت دادم،منم میدونستم اون امیرمنه،مردی که هیچوقت بهم اسیب نزده،ولی نمیتونستم اینو به خودم حالی کنم.ارسلان با دستاش صورتمو قاب گرفتو سعی کرد لبخند بزنه،لبخندی که پر از غم بود،لبخندی که دل نا اروم منو بدتر میکرد.


 ارسلان_داداشت اینجاست،نمیزارم هیچکس اذیتت کنه،نمیزارم کسی نزدیکت بشه،باشه خواهری؟؟؟


+قو....قول میدی...ن..نزاری منو بزنه؟

_اره،اره قول میدم ابجی قول میدم عین جونم ازت مواظب کنم،به من اعتماد داری دیگه مگه نه؟؟؟


با چشمای پر از اشک سرتکون دادم که منو محکم تو آغوشش کشید،لباسشو محکم تو مشتم گرفتمو هق هقم بلند شد،پشت سر ارسلان امیرو میدیدم که بهت زده ایستاده و به منی که حالم خراب بود خیره شده.نگاهمون بهم گره خورد.اروم لب زد.


_تارا...


بیشتر تو خودم مچاله شدمو خودمو ازش پنهان کردم،واسه همین چیزا بود که نمیخواستم منو ببینه،چون میدونستم اینجوری میشه،چون نمیخواستم این صورت ناراحتو داغونشو ببینم.یه قدم نزدیک شد.


_منم تارایی...امیر،از..از منم میترسی؟؟

ارسلان_برو بیرون امیر،منم الان میام پیشت داداش.

_میرم،اره میرم.


اروم سرمو بلند کردمو نگاش کردم،که دیدم اینبار صورتش از عصبانیت سرخ شده.


_میرم،میرم پیش اون عوضی،میرم میکشمش...اون پوریای عوضیو امشب میکشم.


با عجله به سمت در رفت که ترسیده سربلند کردم.


+رفت..داداش رفت پیش پوریا.

ارسلان_تو به هیچی فکر نکن باشه خواهری؟؟با من بیا‌.


دستمو گرفتو منو از روی زمین بلند کرد،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،چطور میتونستم اروم باشم وقتی میدونستم امیر رفته سراغ پوریا،وقتی میدونستم قراره جنگ بزرگی بپا بشه.


+میترسم داداش...اخ.


دستمو روی پهلوم که به شدت در میکرد گذاشتم،ارسلان کمک کردو منو روی تخت خوابوند‌


ارسلان_نترس خواهری نترس،من میرم دنبالش،فقط باید قبلش خیالم از بابت تو راحت بشه.

+منو ول کن،ول کن،برو دنبال امیر،نزار از دستش بدم داداش.


پتورو تا زیر چونم بالا کشیدو پیشونیمو بوسید.


_زود برمیگردم خواهری باشه؟!

+بیارش،امیرو بیارش داداش،قول بده.

_باشه خواهری،قول میدم خیلی زود با امیر برگردم.


صدای کشیده شدن لاستیک ماشین امیر که از بیرون اومد ،به ارسلان فرصت حرف اضافه ای ندادو با سرعت از خونه بیرون دویید.

پتورو روی سرم کشیدمو به اشکام اجازه ریختن دادم،اگه امیر بلایی سر پوریا بیاره،یا..یا اگه پوریا

دوباره دیونه بشه و بخواد به امیرم اسیب بزنه،من چیکار میکردم؟؟در هردوصورتش امیرو از دست میدادمو من اینو نمیخواستم.

صدای هق هقم بلند شد،کاش به خودم مسلط میشدم،کاش میتونستم این حمله رو کنترل کنم،اونوقت الان امیرم پیش من نشسته بود،نفس پردردی کشیدم.

 تنها امیدم به ارسلان بود،تا امیرو برگردونه،اره ارسلان میتونست برش گردونه،اون نمیزاشت ما دوباره ازهم جدا بشیم.چشمامو روی هم فشار دادم نگاه امیر که مدام روی تن و بدنم میچرخید حتی یه لحظه از جلوی چشمام کنار نمیرفت.

کاش میتونستمو جلوی اون اتفاقو میگرفتم،ولی نتونستم،چون دقیقا امیر از همون جمله استفاده کرد.

همون جمله ای که بعدش پوریا چنان دردی به تنو بدنم انداخت که تا اخر عمرم فراموشم نمیشد،

هرچند که چیز ساده ایم نبود که بشه فراموشش کرد

دوباره درد بدی تو تنم پیچید،دیگه باید به این دردم عادت میکردم،چون یه جورایی قرار بود باهاش زندگی کنم.

روی تخت نشستمو اشکامو پاک کردم،کاش ارسلان بتونه امیر منو بهم برگردونه.با بلند شدن صدای زنگ خونه خوشحال ازجام بلند شدم،برای اولین بار تو این روز خوشحال شدم،ارسلان تونست امیرو قبل از اینکه اشتباهی کنه برگردونه.

دستمو روی شکمم گذاشتمو با قدمای اهسته ولی خوشحال به سمت در رفتم،دستم روی دستگیره نشست،اما ناخداگاه مکث کردمو از چشمی بیرونو نگاه کردم.

امیر نبود،حتی ارسلانم نبود،جای اونا،پوریا بود که پشت در ایستاده بود.

یه قدم از در فاصله گرفتم،چرا اینجا بود؟؟

یعنی دوباره میخواست اذیتم کنه؟؟یا نکنه میخواست باز منو با خودش ببره؟؟به در پشت کردم،نمیخواستم درو باز کنم،اما ناخداگاه به سمت در رفتمو بازش کردم

چشماش برق زدو بهم خیره شد،انگار انتظار نداشت درو براش باز کنم،چیزی که حتی خودمم از خودم انتظار نداشتم.

لبخند تلخی زدو نگاهشو ازم گرفت.


_رفتن دنبال من،مگه نه؟؟

+ا..اره.

_خوبه،پس باید زود برگردم،نباید مهمونامو زیاد معطل کنم.


☂☂

☂☂☂

☂☂☂☂

☂☂☂☂☂

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page