10

10


با دیدنم شوکه ایستاد و گفت 

- دارین میرین ؟ 

لبخندی زدم و گفتم 

- بر خلاف میل باطنیم ...

با این حرف از کنارش رد شدم 

بوی عطر دخترونه اش یه لحظه تو ریه هام پیچید 

یه لحظه مکث کردم

خیلی نزدیک بودیم

فقط کافی بود برگردم به سمتش

بغلش کنم و لب های نابشو ببوسم 

اما قبل اینکه کاری کنم سریع از خونه خارج شدم 

حالا باید منتظر تماس هارولد میموندم 

از زبان هانا :

عثمان یه مرد عجیب بود 

درست شبیه مرد های عحیب تو فیلم ها 

به در بسته نگاه کردمو پوفی کردم

فکر میکردم قراره نهار بمونه 

حیف شد 

خواستم برم سمت اتاقم که صدای هارولد رو شنیدم 

با استرس و عصبانیت گفت 

- چطور تونستین آینده شغلی و کاری و زندگی منو انقدر راحت به باد بدین ؟ 

اوه اوه...

پس قرار دادشون نشد 

چه حیف 

مصر یعنی پرید؟

از پله ها بالا رفتم که بابا گفت

- نکنه انتظار داشتی شرفمو بزارم کنار؟

خشک شدم

منظور بابا چب بود؟! 

هارولد عصبانی گفت 

- مسلمه که نه! اما میشد مثل به آدم متمدن قضیه رو جور دیگه حل کرد ...

مشکوک برگشتم از پله ها پائین 

بابا عصبانی گفت

- اون یه شیخ عوضیه ...

اوه اوه ...

عثمانو میگفت ؟

هارولد گفت

- اما اون عوضی سرمایه گذار ماست ... میخواین شرکت نابود شه 

تنم یخشد

بابا گفت 

- باید فکر کنم... به هانا هیچی نگو ...

Report Page