10_

10_

Mona

#پارت10

#قلبی‌برای‌عاشقی


منتظر نگاهش کردم که خندید و بلند شد 

_فردا از دانشگاه برگشتی بیا مغازم. شب خوش 


لبخندی زدم : شب بخیر


از اتاق رفت بیرون، بالاخره بعد ازماها به یه خبر خوش شنیدم و واسه چند دقیقه هم که شده حالم خوب شد.


خوابیدم و صبح طبق معمول تا عصر کلاس داشتم و بعدرفتم به مغازه ی ژیار 


مشتری داشت منتظر موندم سرش خلوت شه بعد برم جلو ، که یه ساعتی منتظر موندم 


بعد از رفتن مشتریا لبخند جلو رفتم 

_سلام برداداش عاشق من 


اخمی کرد : هیس چرا داد میزنی اروم بگو  


ریز خندیدم : که چی اخرش همه میفهمن که عاشقی دیگه!

سرشو تکون داد و رو به شاگردش گفت 


_حواست به مغازه باشه ما میریم بالا 


_چشم اقا 


با ژیار بالا رفتیم و رو میز نشستم اونم یه صندلی اورد و رو به روم نشست 


_خب؟!


_میخوام با روژین دوست شی! بعد به مامان و بابا معرفی کنی من برم خواستگاریش.

پوکر فیس بهش نگاه کردم 


_ خب خودت معرفیش  کن و تامام.

نوچی کرد 

_نه نمیشه نمیخوام بدونن که قبلا باهم دوست بودیم واسم خوش نداره 


_اوهوووو 

خندید که گونه ش چال افتاد 

_ خواهر گلم باشه؟؟ 


سرمو تکون دادم : چی بگم بهت باشه.


خم شد و لپمو کشید:فسقلی 


لبخندی زدم و چیزی نگفتم. درسته حال و حوصله نداشتم اما دلم میخواست واسه داداشم یه کاری انجام بدم.


دیگه تا شب اونجا موندم و باهم برگشتیم خونه

Report Page