10

10

آموروفیلیا به قلم ساحل

قسمت ۱۰

آروم ناله هاش بلند شد ...

حس کردم ناله هاش مصنوعیه 

چیزای مصنوعی رو اعصابم بود

مخصوصا ناله های مصنوعی 

سینه هاشو ول کردم کمرشو محکم گرفتم

فهمید میخوام شروع کنم 

خودشو منقبض کرد که محکم زدم به یه ور باسنشو با یه حرکت خودمو واردش کردم 

گرما و تنگیش حس خوبی بهم داد

مکس کردن تا بدنم لذت کافی ببره 

جولیا مدام ناله و جیغ و داد میکرد 

حرکاتمو شروع کردم

خم شدم کنار گوشش گفتم

- امشب کلا دهنتو ببند تا بلایی سرت نیاد . ناله هاتم نشنوم ...

خفه شدو حرکاتمو تند ت کردم 

از زبان امیلی :

روی تخت اتاقم دراز کشیدم 

ساعت تازه نه شب بودو من دیگه هیچ کاری نداشتم

دوش گرفته بودم و شام هم خورده بودم 

سعی کردم بخوتبم

کار دیگه ای تو این اتاق دو در سه نمیشد انجام داد 

تو این یه هفته کل حقوقمو پس انداز کردم

اینبار رفتم بانک یه حساب باز کردم و هر روز بعد تموم شدن کارم کد پولم منهی دو دلار رو میبرم بانک میذارم

این دو دلار هارو گذاشتم تو جیبم باشه شاید لازم شه

اما اینجا بهم صبحانه و شام میدن و نهار ام خودم نمیخورم

دیگه خرجی ندارم

میخوام پولمو جمع کنم و یه خونا تو هومه شهر بخرم. بعد هم کمی پس انداز کنم تا بتونم کاموا و لوازم عروسک بافی بخرم 

اونوقت از اینجا برم. 

برم تو خونه خودم عروسک ببافم و اینترنتی بفروشم

با این فکر رفتم سر وسایل قدیمیم 

کتاب کهنه پاره آموزش بافت لروسکمو بیرون آوردمو دوباره خوندمش 

حفظ بودم اما هیچوقت امتحان نکردا بودم.

چرا زودتر امتحان نکنم

الان که پول خرید یه میل و یه کاموا رو دارم 

بد ابن فکر بلند شدمو زدم بیرون

اتاق خواب مستخدم هاتو راهرو پشتی بود و در خروجش رو با کوچا پشتی بود

مثل همیشه من با کسی جور نشده بودم 

همه دوست داشتن حرف بزنن

اما من زبونم باز نمیشد برای حرف

خیابون حسابی شلوغ بود

اینجا مرکز شهر بود 

هوا کمی سرد شده بود 

خودمو بغل کردمو پا تند کردم

نمیدونستم کجا باید خرید کنم 

اما مطمئن بودم والمارت همه چی داره 

با این فکر به سمت والمارت رفتم ....

اولین بار بود به تنهایی اومده بودم خرید

شوک زده به اطراف نگاه میکردم که صدای مردونه و جوونی گفت

- میتونم کمکتون کنم خانوم زیبا


برگشتم سمت صدا 

یه مرد قد بلند با چشم و ابروی مشکی بود

ته لهجه فرانسوی داشت و کت و شلوار رسمیش باعث میشد به این مکان حضورش نخوره

سنسور های مغزم باز از کار افتاد

با استرس فقط لب زدم 

- من... خرید ... ام ...

خندیدو گفت 

- خب منم اومدم خرید... میخواین با هم خرید کنیم... 

آب دهنمو غورت دادم 

مغزم کار نمیکرد 

اومد کنارم دستش پشتم نشستو آروم منو همراهی کردو گفت 

- شما چی میخواین بخرین ؟

- کاموا

انقدر سریع اینو گفتم که لبخند زد 

خجالت داغم کرد 

با دست اشاره کرد به نوشته های آویزون از سقف و گفت

- وسایل بافندگی اونجاست

تازه متوجه شدم کجاست و سریع گفتم 

- مرسی 

قبل اینکه به من برسه دوئیدم سمت اون قفسه ها 

جلو طبقه کانوا ها ایستادمو نفس گرفتم

بین رنگ ها گشتم که از گوشه چشم دیدم داره میاد سمتم

دوتا کانوا سریع برداشتم

بدون نگاه کردن به قیمت یه میل بافندگی هم برداشتمو رفتم سمت صندوق 

صف صندوق کم بود

یه نفر جلوم بود 

با ترس به پشتم نگاه کردم

خبری ازش نبود 

نفس راحت کشیدمو خریدمو گذاشتم رو نوار نقاله 

نوبتم شدو دختر صندوق دار برام حساب کردو گفت 

- میشه بیست و یک دلار 

اوه نه ...

بیست و یک ...

دست کردم تو جیبمو پولمو بیرون آوردم 

بیست دلار میشد 

دختر صندوقدار گفت

- عجله کن عزیزم...

با استرس گفتم 

- یه دلار... کمه ...

ابروهاش بالا پریدو گفت 

- میخوای یه کاموا رو بردارم ؟

سری تکون دادم که آره 

اما صدای آشنایی از کنارم گفت

- این یه دلار من میدم ... 

برگشتم سمت صدا

همون چشمای مشکی بود 

لب زدم بگم نمیخوام

اما باز نتونستم حرف بزنم

خم شد یه لار منو دادو صندوقدار گفت 

- خانم ؟

سریع بیست دلارو دادم بهشو کیسه خریدو گرفتم 

خواستم بدوئم سمت در که بازومو گرفتو گفت 

- میشه حداقل اسمتو بدونم 

سخت لب زدم 

- امیلی ...

لبخند ریلکسی زدو گفت

- منم ویلیام هستم 

دهنم باز و بسته شد

اما باز مغزم کار نمیکرد 

نگران نگاهم کرد

دستمو ول کردو من بدون حرفی دوئیدم سمت خونه 

خدایا چرا ...چرا نمیتونستم حرف بزنم 

به اتاقم که رسیدم نفس نفس میزدم

پشت در اتاقم رو زمین نشستم تا نفسم بالا بیاد که تقه ای به در خورد 

از جا پریدم

صدای غریبه ای گفت 

- امیلی ... یه نفر جلوی در دنبال تو میگرده


دست و دلم میلرزید 

نکنه خودش باشه

ویلیام ...

چه اسم قدیمی ...

با استرس بلند شدمو گفتم

- میشه بگین بره ...

کسی جواب نداد 

آروم درو باز کردم

کسی دیگه پشت در نبود‌

عصبی شده بورمو نفس کشیدن داشت یادم میرفت

برگشتم تو اتاق

نمیرم... انقدر نمیرم تا خودش بره ...

داشتم این جمله رو تکرار میکردم که با تقه خورد به در 

با ترس درو باز کردم

میترسیدم راه بدن بهش بیاد داخل 

دقیقا همینم شده بود 

ویلیام با یه بسته پشت در بود

لبخند براق و بزرگی رو لبش بودو گفت

- خریدتو جا گذاشتی 

با شوک دوباره به دستش نگاه کردم 

چقدر من داغونم 

دستمو دراز کردمو بسته رو ازش گرفتم 

به سختی گفتم

- مم ... ممنونم ‌‌‌...

ابروهاش بالا پرید

بسته خریدمو داد به دستم و گفت

- نکنه از من میترسی ؟ 

قبل اینکه من جواب بدم یکی از دخترا که داشت از پشت در اتاقم رد میشد خیلی ریلکس گفت

- امیلی فوبیا اجتماعی داره ... نمیتونه با غریبه ها حرف بزنه ...

از حرفش خجالت زده لبمو گزیدم 

ویلیام چشمهاش گرد شدو گفت 

- اوه .. معذرت میخوام تحت فشار گذاشتمت ... 

دست برد تو جیبش و یه کارت بیرون آوردو گفت

- کارت منه اگه حس کردی میتونم کمکت کنم... هر کمکی ... بهم خبر بده

آروم سر تکون دادمو ویلیام با لبخند از جلو در کنار رفت 

چند لحظه طول کشید تا تونستم به خودم بیام و در اتاقو ببندم

به کارت ویلیام نگاه کردم

ویلیام دلتور ... مشاور حقوقی ...

نمیدونستم مشاور حقوقی چیه و کارش چیه

ش

کارت ویلیامو گذاشتم داخل کتاب بافتنیمو نشستم رو تخت 

باید یک دلار بدهکاریمو با ویلیام میدادم

اما مثل بز فقط نگاهش کردم

از خودم عصبانی بودم

صورتمو تو بالشت فرو کردمو زدم زیر گریه

از خودم متنفر بودم ...

از زبان آدام : 

جولیا بی حال بغلم خوابیده بود

یه پیام از وکیلم اومد . شکایت برای اون مجله زرد ثبت شد 

لبخند رضایت زدمو دستمو رو باسن جولیا کشیدم

حسابی امشب گشادش کرده بودم 

حقش بود ...

اینهمه خرجش میکردم باید نیازمو بر آورده میکرد 

بدون اینکه بلند شم سیگارمو از رو پاتختی برداشتمو شروع کردم به سیگار کشیدن

سیگار بعد سکس برام لذت بخش بود

سکس های خشن همیشه بدنمو آروم میکرد

اما سیگار فقط ذهنمو آروم میکرد

بو دست آزادم چشم جولیا رو باز کردم

تو رابطه هرچی التماس کرد جشمشو باز کنم نذاشتم

این قانون منه 

کسی نباید منو در حال لذت بردن ببینه 

و کسی که باهوش سکس دارم باید چشماش بسته باشه

دیدن این لحظه ها خیلی تحریکم میکنه

گاهی شده بدون چشم بتد با کسی رابطه داشته باشم 

اما نمیذارم منو ببینه یا برگرده سمتم

لذت من تو اینه

تجسم من تو ذهن اونا.

فکر بهش هم تحریکم میکنه 

اینکه تو ذهنشون منو در حال وارد کردن آلتم تجسم کنن ...

با این فکر لحظه تی که پرده امیلی رو زدم تو ذهنم بیدار شد 

لذتش اومد زیر زبونم

اما ...

عذاب وجدانش بیشتر از قبل حالمو پروند 

لعنتی ... 

اینهما تلاش میکنم از فکرم پاک شه باز تو ذهنم میچرخه ...

با عصبانیت بلند شدمو نشستم رو تخت

باید یه کاری میکردم

میدونستم تا اون دخترو تو رختخوابم نداشته باشم آروم نمیشم...


سلتم دوستان اگر برای خوندن ادامه رمان عجله دارین فایل کامل بدون سانسور از کانال رمان خاص خریداری کنین‌

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page