#10

#10


#برده_هندی10🔞





چنگی به کمرم زدو دست داغش رو روی شونه ام گذاشت و اروم اروم بند لباس خوابم رو از روی شونه ام سُر داد تا روی بازوم...


لبهای داغش روی روی شونه ام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن سر شونه ام و گلوم بی طاقت زیر لب نالیدم:

-ار..بـ...اب


نگاه چشمای وحشی خمارش رو توی نگاه لرزونم انداخت و دوتا دستش رو دو طرف صورتم گذاشت...


با چشمهای خمارش داشت بهم نگاه میکرد از طرز نگاه کردنش میترسیدم من فقط یه دختر هفده ساله بودم که ارباب من رو از خان ده بالایی خریده بود...


ارباب یه مرد ۳۵ ساله بود ک همسر اولش نازا بود و هیچ بچه ای نتونسته بود براش بدنیا بیاره تمام دخترهایی که برای صیغه بهش هدیه داده شده بودن حتی نتونسته بودن یه وارث پسر براش بیارن 


برای همین ارباب من و خریده بود که شاید من بتونم براش وارث پسر بیارم...


با داغ شدن زیر گلوم باترس بهش خیره شده بودم ک خم شد روم و مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم. 


چشم هام پر از وحشت و ترس شد با صدای خماری در گوشم گفت

_امشب شب حجله اس میدونی یعنی چی؟!

با ترس و لرز گفتم

_... ارباب....


_امشب همسر من میشی کوچولوی من...

از امشب انقدر باهام میخوابی تا برام وارث بدنیا بیاری فهمیدی؟...

Report Page