1-2

1-2


شروع رمان زیبای من 😊

داستان در مورد یه دختر بی خانمانه ۱۵ساله س که یه پسر اونو نجات میده و میبره پیش خودش

رابطه ی عاشقانه اونا شروع میشه تا اینکه زیبا باردار میشه و سرنوشت....

مناسب افراد +۱۸سال❤️


#پارت۱

دستمو رو سینه های کوچولوش گذاشتم : اینا چین؟!

با تخسی نگاهم کرد : دوستام میگن لیمو دراوردم 

لحنش انقدر بامزه بود که خنده ی بلندی سردادم

_من دلم لیمو میخواد میدی بخورم؟!


سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و لباسش بالا زد با دیدن بدن سفید‌ش دلم واسش ضعف رفت 

این دختربچه ی بی خانمان بدجور دلمو برده بود 


به جلو خم شدم و به ارومی نوک سینه ی کوچولوشو به دندون گرفتم ... اروم مکی به سیـنه ش زدم 


_ااخ عمویی چیکار میکنی؟!  


سرمو بلند کردم : دارم لیموهاتو میخورم دیگه!


_یه جوری میشم خب!

چشمام خمار شده بود : خب منم میخوام یه جوری شی دیگه !


اب دهنشو پر صدا قورت داد و منم بی توجه بهش مشغول خوردن و میکیدن سیـنه ها‌ش شدم تا حالا ممـه به این خوشمزگی نخورده بودم 


صدای ملوچ ملوچ فضای اتاقو پر کرده بود... حسای مردونه م فعال شده بود دلم میخواست این دختربچه رو ماله خودم کنم. 


با یه مک عمیق از مــمه هاش سرمو بلند کردم و صاف نشستم :دوست داشتی؟!

سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : اره عمویی 


دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم و رو برجــستگی بیـن پام گذاشتم با برخورد دستش با سفتی برجستــگیم هینی کشید 


_این چیه؟؟؟؟ 


_آبنباته میخوای بخوری؟!

چشماش برق زد : اره عمویی 


با خنده زیپ شلوارمو وا کردم و برجســتگیمو بیرون اوردم با دیدنش چشماش گرد شد و اب دهنشو پرصدا قورت داد 


_وااای این دیگه چه ابنباتیه؟!

_یه ابنبات خوشمزه بخور مزش عالیه 

لباشو غنچه کرد: اخه من تا حالا ابنبات نخوردم!

چشمکی زد: اگه اینو بخوری قول میدم واست کلی ابنبات بخرم قبول؟!


با خوشحالی دستاشو بهم کوبید: قبووول

خم شد رو پام و با دستای کوچولوش برجســتگیمو بین پاش گرفت و لباشو نزدیکش برد با گرمی لباش رو برجســتگیم ا*هم بلند شد...


#پارت۲

لیسی به سر کلاهکم زد اهم بلند شد این بچه عالی بود 

سرشو بلند کرد و با اون چشمای خوش رنگش تو چشمام زل زد : این که مزه نداره

_تو هنوز یه لیس زدی چطور میخوای مزشو بچشی؟!


هانی گفت و سرشو خم کرد دوباره شروع کرد به خوردن وای که چقدر عالی بود لعنتی تو اوج لذت بودم 


دلم نمیخواست تموم شه هیچ وقت... چیزی تا رسیدن به اوج نیازم نمونده بود که سرشو بلند کردم و بهش گفتم باهاش بازی کنه تا ابم بیاد 


هنوز تعجب میکرد ولی هر کاری رو که بهش میگفتم انجام میداد ... با اومدت ابم اه بلندی کشیدم 


و چشمامو وا کردم با دیدن قیافه ش که چندش شده بود گفتم : چته بچه ؟! 


_چرا جیش کردی روم ؟!


تو گلو خندیدم و همینطور که خم میشدم از رو داشبورد دستمال بردارم گفتم : بزرگ شدی میگمت 


خودمو با دستمال تمیز کردم زیپ شلوارمو بالا کشیدم 

_حالا خودتو جم و جور کن باید بری! 

_گفتی واسم ابنیات میخری که !


نگاهی به ساعت مچیم انداختم داشت دیرم میشد باید میرفتم خونه ی عموم و اینا مگرنه مامان خفه م میکرد 


از کیف پولم یه اسکناس ۵۰تومنی بیرون اوردم طرفش گرفتم

_بیا دخترجون اینو بگیر واسه خودت ابتبات و غذا بگیر 


با خوشحالی نگام کرد : وااای راست میگی عمو؟!


سرو به نشونه ی مثبت تکوت دادم : اره فسقلی


پولو از دستم گرفتم و همینطور که در ماشینو وا میکرد گفت:اگه یه بار دیگه ابنباتو بخورم بهم پول میدی باز؟!


چشمکی زدم : بلهه اگه به جز ابنبات یه چیزای دیگه هم بدی بیشتر بهت پول میدم


چشماش گرد شد : چی بدم؟!


اروم دستمو رو ،رون پاش گذاشتم و کم کم دستمو بردم سمت بهشتش 

_اگه اینو بدی هم پول غذا میدم هم پول لباس از بی مکانی نجاتت میدم


چشپاش برقی زد : راست میگید 

_اهوم 

_خب الان...

پریدم میون حرفش : نه الان نمیشه کار دارم ... عجله نکن ... صبر داشته باشه 

باشه ایی گفتمو بعد از خدافظی از ماشین پیاده شد 

لبخندی رو لبم نشست ماشینو روشن کردم پامو رو پدال گازگذاشتم و روندم سمت خونه ی عمو

دوستای خوبم این رمان هرروز صبح تو کانال پارت گذاری میشه. رمان اوینا هم هرشب تو کانال گذاشته میشه

Report Page