-1

-1


#پارت‌یک


زیر بازومو گرفتن و از روی قبر بلندم کردن.

نمیدونستن ... هیچکدوم از این آدما نمیدونستن من دل جدایی از پدرمو ندارم.

پدری که پشتوانه‌ی تمام زندگیم بود و حالا از نبودش من بی کس عالم شده بودم.


اما من همین امروز از دستش دادم

با چشمای خودم به خاک سپرده شدنشو دیدم.


میتونستم سرپا شم؟ 

میشد اصلا ؟...

نه فکر نکنم، فکرنکنم

خودمو از دستشون رها کردم و برای بار چندم روی قبرش افتادم.


از ته دلم زار میزدم

زار میزدم و میگفتم که چرا تنهام گذاشت

مگه من براش مهم نبودم ؟

پس چرا منم باخودش نبرد.


اینسری نوبت زنیی بود که داغ دار همسرش بود

اونم بی کس شده بود، درست مثل من.


زیر بازوهامو گرفت، کمند هم به کمکش اومد 

مامان سعی در آروم کردن حال زارم داشت

اما مگه میشد آروم بود؟


خودش از همه کس بدتر بود، یکی باید خودشو آروم میکرد.


_دریا جان،

 تورو خدا آروم باش دخترم


بینیشو کشید بالا و ادامه داد:

_اینطوری از دست میری الهی قربونت بشم.


کمند دستی به صورتم کشید، نشوندنم روی صندلی و کمند درحالی که لیوان آب قند رو هم میزد گرفتتش سمت دهنمو گفت :


_بیا یکم از این بخور قربونت بشم


سرمو کشیدم عقب، زهر خوردن بهتراز هر چیز دیگه ای بود.

_بخور دریا جان یه قلپ ازش بخور

رنگ به صورتت نیست.


_نمیخوام، نمیخورم چیزی


اصرارهاشون بی‌فایده بود

اما به زور قلپی ازش خوردم.


بعداز اینکه یکم به حال اومدم، با مامان و نریمان سوار ماشین شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم

چقدر زود دلم براشون تنگ شد.

خدایا تو که میدونستی من چقدر بابامو دوست دارم، چرا ازم گرفتیش؟

چرا خدا چرا خدا...


به مسجد که رسیدم همه عرض تسلیت میگفتن و آرزو داشتن که این مصیبت آخرین مصیبت زندگیم باشه

مگه مصیبت دیگه ای هم از این بالاتر بود ؟...

Report Page