#1
نگاهم میخ عکس کسی بود که بهم میگفتن پدرمه
مردی که بی شک شبیه ترین فرد زندگیم به من بود تا این نصبت رو بهم ثابت کنه .
_هادی بلند شو بگو همه اینا خوابه !
چرا یهو انقدر بد بخت شدیم
پاشووو!!!
صدای زجه های زن مقابلم قلبم رو مچاله میکرد .
دو نفر سعی داشتن آرومش کنن ولی موفق نمیشدن .
زخم روی سرم به سوزش افتاده بود
دستم رو روی پانمسانش کشیدم تا شاید کمی سوزشش رفع شه .
صدای گریه ها و زجه های مامان حالم رو بد تر میکرد
ناتوان از روی صندلیم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
دست یخ زدم رو بند دیوار کردم تا بتونم از افتادن احتمالیم جلو گیری کنم.
هنوز صدای گریه هاشون میتونستم بشنوم .
_دلارام...!!
با شندین صدای سحر نگاه بی حالم رو به سمتش کشیدم
_تسلیت بهت میگم خواهری!
نفس های سنگین شدم رو رهاکردم و بی حال خودم رو مهمان عاقوش خواهرانش کردم.
+بابام مرده سحر ، مرده و من تا قبل از مرگش بهش نگفتم با وجود این فراموشی لعنتی چقدر دوستش دارم .
با درد برای پدری اشک میریختم که بهم گفته بودن چقدر عاشقانه دوستش داشتم و جونم به جونش وصل بود .
دستش رو روی کمرم میکشید و پابه پام گریه میکرد .
+قلبم درد میکنه ، انگار لهش کردن .حس میکنم غمای زیادی رو تحمل کرده که الان انقدر ناتوان شده .
صدای گریه هاش بلند تر شد و من رو بیشتر به خودش فشار داد .
_قربون اون دلت برم من ، آخه چرا یهو همه چی انقدر داغون شد؟
همه چی نابود شده بود و من هیچ چیز رو به یاد نمیاوردم !!
+خستم دلم میخواد بخوابم !
بوسه ای روی صوت یخ زدم نشوند و درحالی که من رو به سمت داخل هدایت میکرد گفت:
_بیا بریم تو اتاقت بخواب ، اینجاهم هواسرده سرما میخوری .
ناچار باشه ای زیر لب گفتم و دنبالش حرکت کردم .
دلم میخواست هزاران کیلومتر از این عمارت لعنتی دورشم تا شاهد هیچ کدوم از این حلظه های درد آور نباشم .
▪▪▪▪▪
مسکوت به حرف هایی گوش میدادم که بر علیه خانواده پدرم، توسط برادرِ مادر بیچارم گفته میشد .
مشابه این حرف ها رو قبلا از عموهام شنیده بودم. حرف هایی ک طرف مقابل رو بی رحمانه هدف ناسزا هایی قرار میداد ک شاید هیچوقت لایقش نبودن ؛ اما مقصود مشترکی داشتن .
عاصی شده از حرف های تکراری بلند شدم :
+اگه حرفتون تموم شده میخوام استراحت کنم.
بنظر میومد لحن حرفم باعث شد که شکه بشه ،
لحن سرد و خشکی که سوقات این روز های درد آورم بود .
چهره ی خشنش بعد از چند لحظه مهمان گره ی کوری شد که بین ابرو هاش جا گرفته بود . قامت کشیدش در مقابل چشم هام قد کشید ، درحالی که کتش رو با خوشونت از روی مبل چنگ میزد گفت:
_ یادم نمیاد هادی بهت بی احترامی به بزرگ ترو یاد داده باشه!
پوز خند تلخی به چهرهی عبوسش زدم و گفتم:
+به گمونم این رو یادتون رفته دایی جان!
من فراموشی دارم پس هرچی بلد بودم دود شده رفته هوا.
چند لحظه صبر کردم و بعد دوباره ادامه دادم:
+اما با این حال یه چیزی و رو خوب بلدم
اینکه بازیچه دست هیچ احدی نباشم ؛ درست مثل بابام !! این یکی رو خوب یادمه یا شایدم یاد هممونه ! درست نمیگم ؟!
میدونستم حرف هام براش سنگینه، ولی باید میشنید و میفهمید من عروسک خیمه شب بازی اونو عموهام نیستم
شاید پدرم نبود اما من هنوز وجود داشتمو نفس میکشیدم ،هرچقدر ک فراموش شده و پرت ، و هرچقدر تاریک! چوب خط پر میکردمو یاد میگرفتم ک باشم ، یا اینکه چجوری دلارامِ جهان باشم !!!
با نگاه درد آلودم خیره به مردی شدم که با عصبانیت از عمارت خارج میشد
متاسفانه انگار داخل خانواده هم شانسی نداشتم .
_خانم
با شنیدن صدای ماهگل نگاه خشک شدم رو از در گرفتم .
+بله؟
_مادرتون کارتون دارن
خسته چشم هام رو روی هم فشار دادم و راهی اتاق مامان شدم .
نمیدونستم قبل از این حالش چطور بود ولی حالا، حالش داغونم میکرد ،چند ضربه به در اتاقش زدم که صدای ضعیفش بلند شد :
_بیا تو .
مثل تمام این مدت روی تختش نشسته بود اما این بار چند تا آلبوم هم کنارش بودن .
_بیا بشین!
+چرا؟
با دیدن نگاه کنجکاوم که به آلبوم ها بود گفت:
_میخوام برات قصه بگم!
+قصه؟
لبخند غمگینی زد و دست هاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد .
تمام تنم خواهان آرامش آغوشش بود ، آرامشی ناب که تنها مخصوص مادرم بود و بس.