#1

#1


نگاهم میخ عکس کسی بود که بهم میگفتن پدرمه . مردی که بی شک شبیه ترین فرد زندگیم به من بود تا این نصبت رو بهم ثابت کنه .

_هادی بلند شو بگو همه اینا خوابه !

چرا یهو انقدربدبخت شدیم

پاشووو

صدای زجه های زن مقابلم قلبم رو مچاله میکرد .

دو نفر سعی داشتن آرومش کنن ولی موفق نمیشدن .

زخم روی سرم به سوزش افتاده بود

دستم رو روی پانمسانش کشیدم تا شاید کمی سوزشش رفع شه .

صدای گریه ها و زجه های مامان حالم رو بد تر میکرد

ناتوان از روی صندلیم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم

دست یخ زدم رو بند دیوار کردم تا بتونم از افتادن احتمالیم جلو گیری کنم.

هنوز صدای گریه هاشون رو میتونستم بشنوم .

_دلارام

با دیدن سحر نفس سنگین شدم رو بیرون دادم

_تسلیت بهت میگم خواهری

بی حال خودم رو داخل بغلش انداختم و برای پدری اشک ریختم که بهم گفته بود چقدر عاشقانه دوستش داشتم و جونم به جونش وصل بود .

+بابام مرده سحر ، مرده و من تا قبل از مرگش بهش نگفتم با وجود این فراموشی لعنتی چقدر دوستش دارم .

دستش رو روی کمرم میکشید و پابه پام گریه میکرد .

+قلبم درد میکنه ، انگار لهش کردن .حس میکنم غمای زیادی رو تحمل کرده که الان انقدر ناتوان شده .

صدای گریه هاش بلند تر شد و من رو بیشتر به خودش فشار داد .

_قربون اون دلت برم من ، آخه چرا یهو همه چی انقدر داغون شد؟

همه چی نابود شده بود و من به یاد نمیاوردم که این همه چی ،چی بود.

+خستم دلم میخواد بخوابم

_بیا بریم تو اتاقت بخواب ، اینجاهم هواسرده سرما میخوری .

ناچار باشه ای زیر لب گفتم و دنبالش حرکت کردم .

دلم میخواست هزاران کیلومتر از این عمارت لعنتی دورشم تا شاهد هیچ کدوم از این حلظه های درد آور نباشم .

▪▪▪▪▪▪

مسکوت به حرف های داییم گوش میدادم

تمام حرف هاش بر علیه خانواده پدرم بود

همین حرف هارو قبلا از عموهام شنیده بودم‌ اما هدف اونا خانواده مادریم بود‌.

خسته و عاصی از روی مبل بلند شدم و گفتم :

+اگه حرفتون تموم شده میخوام استراحت کنم.

بنظر میومد خواسته ی یهویی من باعث شده بود شکه شه .

بعد از چند لحظه اخم هاش به شدت در هم شد و درحالی که کتش رو از روی مبل چنگ میزد گفت:

_پدرت بهت یاد نداده با بزرگ ترت چطور برخورد کنی؟

پوز خند تلخی به چهرهی عبوسثش زدم وجوابش رو دادم:

+به گمونم یادتون رفته دایی جان

من فراموشی دارم پس هرچی بلد بودم دود شده رفته هوا

چند لحظه صبر کردم و بعد دوباره ادامه دادم

+اما با این حال یه چیزی و رو خوب بلدم

اینکه آلت دست هیچ احدی نباشم عین بابام.

میدونستم حرف هام براش سنگین بوده ولی باید میشنید و میفهمید من عروسک خیمه شب بازی اونو عموهام نیستم

شاید پدرم نبود اما هنوز من بودم هرچقدرم که این(من) فراموش شده باشه ، ولی بازم منِ دلارام جهان.

خیره به قامتش شدم که با عصبانیت از عمارت خارج شد

متاسفانه انگار داخل خانواده هم شانسی نداشتم .

_خانم

+بله؟

_مادرتون کارتون دارن

خسته چشم هام رو روی هم فشار دادم و راهی اتاق مامان شدم .

نمیدونستم قبلا از این چطور بود ولی حالا، حالش داغونم میکرد ،چند ظربه به در اتاقش زدم که صدای ظعیفش بلند شد.

_بیا تو .

مثل تمام این مدت روی تختش نشسته بود اما این بار چند تا آلبوم هم کنارش بودن .

_بیا بشین

+چرا؟

با دیدن نگاه کنجکاوم که به آلبوم ها بود گفت:

_میخوام برات قصه بگم

+قصه؟

لبخند غمگینی زد و دست هاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد .

با لبخند عریض مثل یه دختر بچه سه ساله دویدم طرفش و خودم رو داخل آغوشش پرت کردم.

Report Page