#1
#پارت-1
توی کلاس نشسته بودم که گوشیم برای بار یازدهم زنگ خورد مادرم بود که از خانه تماس میگرفت دیگر نتوانستم به دست گوش دهم و با فکر اینکه اتفاقی افتاده گوشی را برداشتم و دستم را بالا گرفتم و گفتم :"ببخشید استاد اجازه میدین برم بیرون؟"
آقای شریفی دبیر دیفرانسیل که مردی شوخ و پر انرژی و سختگیر بود گفت :"نه اجازه نمیدم بشین به درس گوش کن، گوشی تو جیبتم خاموش کن"
اصلا تعجب نکردم چون می دانستند آدم باهوشی است و به گفته خودش با همه نوع شیطنتی آشناست. دوباره با من و من گفتم:" آخه یازده باره داره زنگ میزنه شاید اتفاقی افتاده."
چشم هایش را گرد کرد و رو به من گفت آخرش کار خودتو کردی مارو بگو گفتیم یه دختر چشم و گوش بسته توی یکی از کلاسام هست ... ای روزگار...!"
بچه ها از لحنش خندیدند و خیلیها هم برگشتند و نگاهم کردند با خجالت گفتم :"مادرمه"
دور کلاس چرخی زد و با لحن مسخره ای گفت :"آره دیگه همه همینو میگن اولش مادر شونه و وقت چشم پزشکی دارن بعد میشه پدرشون و وقت دندانپزشکی دارن بعد هم میشه خواهرشون و وقت پرو لباس دارن، آخرشم میگن داداشمه و بعد یهو می فهمیم طرف تک فرزنده، شما که تک فرزندی حرف حسابت چیه؟"
بچه ها دوباره خندیدند و من گوشی تو جیبم را که هنوز زنگ میخورد در آوردم و گفتم:" آقای شریفی توروخدا... دلم شور میزنه، بذارید جواب بدم دیگه..."
آقای شریفی صندلی اش را کشان کشان از لابلای میزها را نزدیک میز من آورد و وقتی روی آن نشست گفت:" باشه ولی باید بذاری روی بلندگو البته اگه روت میشه ،حالا میخوای با این وضعیت جواب بدی یا نه؟"
عصبانی نگاهش کردم و گفتم :"آره"
گوشی را روی بلندگو گذاشتم و مادرم داد کشید :"معلومه کودوم گوری هستی؟چرا جواب نمیدی؟"
آقای شریفی و بچهها با صدای آرامی خندیدند و من نزدیک بود منفجر شوم با خجالت گفتم:" سر کلاسم نمیتونم درست حرف بزنم"
آقای شریفی تکیه داد و به آرامی گفت:" راحت باش ! اگه بخوای ما گوشامون رو میگیریم"
مادرم از پشت تلفن گفت:"دروغ نگو،پس چرا صدای معلم ها و بچه ها نمیاد؟"
با صدایی که تقریبا شبیه داد بود گفتم:"مامان لطفا بگو چی شده؟"
بچه ها آرام خندیدند و مادرم گفت:"حیف که الان حوصله ندارم نگار، بعدا به خدمتت میرسم! گوش کن چی میگم ، امشب قراره برات خواستگار بیاد، کلاس بعد از ظهر و نمیمونی و چها که شد میای خونه،فهمیدی؟"
از حرارت گونه هایم فهمیدم که سرخ شده ام، قیافه متعجب آقای شریفی و بچهها وادارم کرد تا بگویم:" یعنی چی؟"
آقای شریفی آرام خندید و به لرزش دستانم نگاه کرد و مادرم گفت:"زنگ زدن منوچهر گفتن امشب بیایم خوبه؟اونم گفته باشه بیاین،این مرد آخرش آبروی منو میبره!"
بچه ها خندیدند و آقای شریفی که از شدت خنده قرمز شده بود به صورتم نگاه عمیقی کرد و گفت:" مبارکه!"
لحنش جور عجیبی بود که نتوانستم بفهمم کنایه بوده یا شوخی ،قیافه بچه ها یکی از یکی مشتاق تر به صورتم خیره شد و من گفتم:" باشه مامان کاری نداری؟"
مادرم گفت:" آژانس بگیر ،پول که داری؟ کارت بانکت پیشته؟ میزارن بیای خونه؟ میخوای زنگ بزنم اجازتو بگیرم؟
با صدایی که از ته چاه در میآمد گفتم:" نه مامان کاری نداری؟
مادرم داشت می گفت:"وای به حالت اگه دیر..."
که گوشی را قطع کردم،نمیرانستم چه باید میکردم به قیافه ی آقای شریفی با آن چشم های میشی و شیطون و لبخند کج و عجیبش نگریستم ، آقای شریفی صندلی اش را نزدیک تر کرد و با لحن بچگانه ای گفت:"منم عروسیت دعوت کن!"
بچه ها بلند خندیدند و من نمیدانم چه شد که ناگهان بغضم ترکید و اشک هایم سرازیر شد...سرم را روی میز گذاشتم و گریستم...صدای آقای شریفی در گوشم میپیچید اما چیزی از آن نمی فهمیدم:"نکته ی راس سهمیه!مجانب هاشم از این راه به دست میاد...به این عدد میدیم و حالا معادله رو مینویسیم..."
نفهمیدم چه قدر گذشت که صدایم کرد :" نگار..."
سرم را بلند کردم صورتش نمی خندید، گفت:"دیرت میشه،پاشو وسایلتو جمع کن!"