#1

#1


☃ @KhanoOm_KhoOnee ☃


#خانــم_خـــونـه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

#1

مشتی به فرمون کوبیدم و گوشیو به روی داشبورد پرت کردم..

گاز رو تا اخر فشار دادم و ماشین را به پرواز دراوردم...

پسره احمق فقط بلده اول صبحی حال ادمو بگیره..

داخل کوچه نزدیک شرکت پیچیدم و توجهی به تابلو یک طرفه نکردم.

اصولا در زندگی مانعی برام وجود نداشت.


به ماشین سرعت بیشتری دادم و نگاهی به صفحه گوشیم که درحال روشن و خاموش بود انداختم..

بهنام بود...

خبرمرگش معلوم نیست باز چه خبر بدی داره..


گوشیو برداشتم و تماسو وصل کردم:

_ چیشده بهنام!


داشت حرف می زد،در مورد وصیت جدید پدرم بود یا درمورد شریک جدید کارخونه نمی دونم.

هنوز جمله اش تموم نشده بود که مخلوطی از صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینم و برخورد ماشین به جسم سختی،گوشیو از دستم انداخت و سکوت کوچه رو شکست.


برای چند دقیقه بهت زده نشسته بودم و جرات نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم..

هراسون از ماشین پیاده شدم و ترسم رو مهار کردم..

لحظه ای شوکه و با دهانی باز نگاهم به روی ماشینی که چیزی از صندوق عقبش نمانده بود، خشک شده بود


#خانــم_خــونه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

☃ @KhanoOm_KhoOnee ☃

Report Page