🤎1

🤎1

EllA
Thomas & Lenny

با عصبانیت برگه یازدهم هم مچاله کرد و پرتش کرد پایین تخت


بنظرش انشاهایی که مدرسه میخواست مسخره ترین چیز بودن، مخصوصا اگه راجب زندگی و رویاهاشون بود


البته توماس به عنوان یه پسر چهارده ساله رویاهای زیادی داشت اما همین که چشمش به برگه های سفید میخورد همشون از ذهنش فرار میکردن


مسلما نمیتونست رو برگش بنویسه که بزرگترین رویاش اینه که از خونه فرار کنه یا از دست مادر و پدرش راحت شه


اونوقت معلم چی میگفت؟ یا واکنش بچه های کلاسش چی میتونست باشه؟


مطمعناً معلم با مامان و باباش تماس میگرفت و میگفت بهتر باهاش رفتار کنن، و اونا هم میگفتن حتما


اما تنها کاری که میکنن زیاد کردن محدودیت ها و دستوراست...


توماس خوب میدونست

اون فقط یه پسر چهارده ساله معمولی نبود، خیلی باهوش بود و این چیزی بود که خانوادش نمیدونستن


اخرش هم خسته شد و دفتر و مدادشو انداخت کنار

چشماشو مالید و رو تخت دراز کشید


تصمیم گرفت برای مدتی فکر نکنه تا ذهن بیچارش کمی استراحت کنه، اما همون موقع در صدا خورد


توماس با کلافگی چشماشو باز کرد که چشمش به مادرش خورد

مثل همیشه موهاش اراسته بود و لباساش تمیز و مرتب بود، بی نقص بنظر میرسید


چشمش به کف اتاق که خورد عصبی شد اما صداشو بالا نبرد چون اعتقاد داشت یه خانوم با صدای بلند حرف نمیزنه


توماس شانس اورد که دختر نیست و از اینکه خواهر نداشت خوشحال بود، چون وقت اینکه برای خواهرش دلسوزی کنه رو نداشت


″اوه توماس فکر کنم راجب اینکه اتاقتو تمیز نگه داری به توافق رسیده بودیم″


توماس نفس عمیق کشید و پشت بهش دراز کشید

″مرتب میکنم بعدا″


″همین الان تمیزش کن″


توماس میدونست بحث فایده ای نداره، چون مادرش توانایی اینو داشت که تا شب همونجا وایسه و یه جمله رو تکرار کنه


و البته که بچه ها باید به حرف مادر و پدرشون گوش میدادن...ولی توماس نمیفهمید، اون که نخواست اونو بدنیا بیارن



فقط یه شب سرخود تصمیم گرفتن اون کار چندش اور رو -از نظر توماس- انجام بدن و یه بچه بدنیا بیارن


از رو تخت بلند شد و شروع کرد جمع کردن کاغذا


″آفرین عزیزم و البته یه چیز دیگه هم هست″


توماس کاغذارو تو سطل زباله کوچیک گوشه اتاقش انداخت و به مادرش خیره شد تا ادامه بده

تنها چیزی که الان نیاز داشت خواب بود...فقط خواب


″همونطور که میدونی اون زن بی شخصیتی که تو همسایگیمون زندگی میکرد رفته″


دستاشو تکون داد و لبخند ملیحی زد″البته خیلی هم عالی شد چون نمیتونستم تحمل کنم که همش پسرای مختلف میبرد خونش و با فریاد صحبت میکرد″


رابطه های غیر ضروری؟ از نظر مادرش بدترین چیز بود


″مدتی خونه خالی بود اما الان دیگه یه خانواده جدید به اونجا نقل مکان کردن″


اینو وقتی میگفت چشماش برق میزد که توماس درکش نمیکرد، خوب مگه مهمه؟ بالاخره باید کسی به اون خونه میومد


بی حوصله لب زد″خوب؟″


″خوب ما قراره بریم و بهشون خوش امد بگیم. میدونی که رابطه اجتماعی چقدر مهمه″


بله خیلی خوب هم میدونست اما براش اهمیتی نداشت، بخوایم واضح تر بگیم توماس یه جامعه گریز بود

هیچوقت نمیتونست با کسی ارتباط برقرار کنه


بهش نیازی هم نداشت، عاشق تنهایی و اتاق ساکت خودش بود، بدون هیچ مزاحمی...

اما خانوادش...روابط اجتماعی رو مقدس میدونستن


″میشه من نیام؟″


مادرش با تحکم گفت″امکان نداره توماس، تو باید با من بیای، تازه شنیدم دوتا بچه هم دارن میتونین دوستای خوبی برای هم باشین″

لبخند کوچیکی هم چاشنی حرفای خسته کنندش کرد


پشت توماس لرزید، اگه مجبورش میکردن با اونا دوست بشه مطمعناً چاره ای جز فرار نداشت


″خوب لباس مرتبی بپوش و موهاتم شونه کن، میخوام اراسته باشی، بعد بیا بیرون″


از اتاق رفت بیرون

اگه میتونست همونجا مینشست و گریه میکرد اما حتی اگه خونشون اتیش هم میگرفت مامانش رفتن رو کنسل نمیکرد

گریه که دیگه کمترین چیز بود


البته اینطور نبود که شانسشو امتحان نکرده باش، اتفاقا کرده بود زیادم کرده بود

اما هربار تیرش به سنگ میخورد، پس کلا بیخیال گریه کردن شد


با بیحالی به سمت کمدش رفت و بازش کرد

به لباسایی که حتی به سلیقش نزدیک هم نبود نگاه کرد

همه رسمی بودن


توماس عاشق لباسای لش و اسپرت بود یا هودی

و قطعا رنگای تیره دوست داشت


از رنگای روشن بیزار بود و متاسفانه جلوش فضای رنگی ای خودنمایی میکرد

فقط به عقیده مامانش که میگفت رنگای تیره بدشانسی میارن


اعتقاداتی که با عقل جور در نمیومدن

با تنفر لباس ابی فیروزه ای و شلوار مشکی ای برداشت

حداقل سر شلوار راحت بود و تا حدودی حق انتخاب داشت


فقط تا حدودی...با خستگی تمام اونارو پوشید

جلوی اینه ایستاد و به موهای بهم ریختش نگاه کرد


یکی از سخت ترین کارها براش این بود که موهای قهوه ای رنگشو مرتب کنه

اونا همش بهم میریختن و اعصاب مامانشو خورد میکردن


اما توماس ازشون راضی بود چون اینجوری چهرشو مخفی میکردن

نه چون فکر میکرد قیافه بدی داره...نه فقط چون اینجوری مجبور نمیشد با بقیه ارتباط چشمی برقرار کنه


شونه رو برداشت و تا حدودی مرتبشون کرد

وقتی به این فکر کرد که از نظر مامانش امادست از اتاق رفت بیرون


″اوه عزیزم خوبه بیا بریم″


و خوب اون عاشق خودنمایی بود، زنی خودنما که دوست داشت همچی تحت کنترلش باشه و به طرز عجیبی هم موفق بود


از خونه خارج شدن و توماس وسط مادر و پدرش ایستاد خونه اونا دقیقا روبه روی خونشون بود


دستای توماس از استرس میلرزید، این واکنش همیشگیش بود وقتی میخواست به فرد غریبه ای نزدیک شه


وقتی رسیدن عقب تر از اونا ایستاد اما مادرش سریع متوجه شد و اونو جلو کشید و دستشو دور شونش حلقه کرد

از اینکه پسر جامعه گریزی داشت تاسف میخورد


پدرش زنگ در و فشرد و منتظرشون موندن، چند لحظه بعد در باز شد و زنی مو قهوه ای با قدی بلند ظاهر شد


توماس فقط میخواست فرار کنه...


زن لبخندی به پهنای صورتش زد″سلام″


مادرش هم لبخندی زد و شیرینی هایی که خودش درست کرده بود رو مقابل زن خوش خنده گرفت


″سلام، بهتون خوش امد میگم″


زن شیرینی هارو گرفت و با مادرش دست داد″خیلی ممنون، میدونستم قراره همسایه های مهربونی داشته باشم″


با توماس و پدرش هم دست داد و رفت کنار

″بفرمایین داخل″


همگی وارد شدن و زن اونارو سمت مبل هدایت کرد

بعد با صدای نسبتا بلندی گفت″ لنی، لونا بیاین مهمون داریم″


توماس بیشتر از قبل اضطراب گرفت و تپش قلبشو حس کرد

لحظه ای بعد دوتا بچه بلوند از پله ها پایین اومدن

پسر مشخص بود همسن توماسه و دختر از اونا کوچیکتر بود


″بیاین بچه ها، با همسایه های جدیدتون اشنا شین″


بچه ها با خنده به سمتشون اومدن، اون لبخندا...توماس رو میترسوند


پسره که ظاهرا اسمش لنی بود جلو اومد و با مادر و پدرش دست داد″سلام من لنی ام، از اشنایی باهاتون خوشبختم″


مادر و پدرش هم با گرمی جوابشو دادن

دختره هم جلو اومد″منم لونام و هفت سالمه، خوشبختم″


لبخند شیرینی زد و کنارشون نشست

توماس نمیدونست اونا بچه ن یا هیولا...تخت گرمشو میخواست


مادرش به توماس اشاره کرد″بچه ها اینم توماسه پسر یکی دونم، خیلی دوست داشت شمارو ببینه″


توماس احساس حالت تهوع میکرد، اونم هروقت که مادرش از جانب اون دروغ میگفت

دروغایی که میدونست حقیقت ندارن...


لنی بهش نگاه کرد و لبخند صمیمی ای زد

توماس فقط سرشو تکون داد و بیشتر خودشو به مبل فشار داد

حس خوبی نداشت...اصلا


زن موه قهوه‌ای با سینی ای که توش لیوانای شربت بود از اشپزخونه بیرون اومد″لنی چطوره توماس رو ببری حیاط تا بیشتر با هم اشنا شین″


توماس به سختی اب دهنشو قورت داد و دعا میکرد که لنی قبول نکنه

اما همه دعاهاش بدون نتیجه موند وقتی لنی بلند شد و به سمت توماس اومد


ظاهرا لنی دوست داشت باهاش بیشتر اشنا شه″پاشو بریم توماس″



اروم باش توماس اروم باش...از پسش برمیای...نقش بازی کن..مثل همیشه


همیشه همینجوری خودشو اروم میکرد اما زیاد فایده نداشت

با درموندگی به مادرش نگاه کرد، اما اون فقط با چشمای′همین الان باهاش میری′ به توماس بیچاره نگاه میکرد


اروم بلند شد و همراه لنی از خونه خارج شد

با فاصله زیادی ازش ایستاده بود و به کفشاش خیره شده بود


همینطوری راه میرفت و اصلا نفهمید که لنی از حرکت ایستاد

توماس با لنی برخورد کرد و از ترس سرشو بالا اورد و رفت عقب تر


لنی خندید″ببینم اون پایین چیز جالبی برای نگاه کردن وجود داره که من نمیدونم؟″


توماس سعی میکرد از ارتباط چشمی فرار کنه، اروم گفت″نه″


″اوم...پس فکر کنم خیلی خجالتی ای″


توماس عصبی نگاش کرد″من خجالتی نیستم...فقط...فقط-″


توضیح دادن وضع خودش از همه چی سخت تر بود، ولی از اینکه بقیه بهش میگفتن خجالتی متنفر بود

واقعا هم نبود...


لنی دستشو گرفت که باعث شد توماس بلرزه

″عیب نداره، منم دیگه نمیگم خجالتی ای″


توماس تو دلش خداروشکر کرد، به دستش خیره شد..

هیچکس تاحالا دستشو نگرفته بود

چون همه فکر میکردن بچه عجیبیه برای همین یا اذیتش میکردن یا ازش فرار میکردن


لنی دستشو کشید″ببینم به فوتبال علاقه داری؟″


توماس اب دهنشو قورت داد″اره ولی...بلد نیستم″


لنی با تعجب نگاش کرد″مگه تو مدرسه بازی نمیکنی″


صادقانه جواب داد″نه...″


تو دلش دعا میکرد سوال اضافه ای راجب اینکه چرا بازی نمیکنه نپرسه...


″باشه خودم بهت یاد میدم، بعدش میتونیم باهم بازی کنیم″


توماس تعجب کرده بود، واقعا به فوتبال علاقه داشت اما این به این معنی بود که باید با بقیه ارتباط بگیره...


لنی دستشو ول کرد″صبر کن برم توپ بیارم″


توماس اروم سرشو تکون داد و منتظرش موند، چند دقیقه بعد لنی با توپ اومد اما تو دستش چیز دیگه ای هم بود

یه لباس ورزشی سفید


متعجب نگاش میکرد که لنی لباسو داد دستش″مطمعناً نمیتونی با این لباس بازی کنی، چون کثیف میشه پس اینو بپوش″


چهره مادرش تو ذهنش نقش بست اما سریع پسشون زد، دوست نداشت ضعف و ترس از خودش نشون بده


لباسو گرفت و به لنی نگاه کرد که دست به سینه مونده بود و نگاش میکرد


گردنش داغ کرده بود″میشه...برگردی؟″


لنی خندید″هی هردومون پسریم عیب نداره″


توماس هول کرد″فقط...برگرد″


لنی کلشو تکون داد و با خنده برگشت...

توماس هیچوقت راجب بدنش اعتماد به نفس نداشت، فکر میکرد خیلی بیریخت و قناصه


اما از نظر مادرش اینطور نبود...چون همیشه غذاهای مقوی بهش میداد

غذاهای مقوی ای که توماس ازشون متنفر بود


لباس خودشو دراورد و با لباس ورزشی عوضش کرد...احساس ازادی میکرد

چون لباس نسبتا گشادی بود


″پوشیدی؟″


″اره″


لنی برگشت و لبخند زد″خوبه، بزن بریم″


لباسشو گوشه ای گذاشت و پشت لنی حرکت کرد..پشت خونه فضای بزرگی وجود داشت


لنی انتهای زمین موند و داد زد″قوانینو که میدونی؟″


سرشو تکون داد″بلدم″


″خوبه پس من بازی رو شروع میکنم″


بنظر توماس دوتایی فوتبال بازی کردن احمقانه بود، اما راضی بود...


لنی بازی رو شروع کرد و توماس از فکر دراومد...

دقیقه های زیادی سپری شد و توماس گل های زیادی خورد


اینطور که معلوم بود لنی تو فوتبال حرفه ای بود

هردوشون عرق کرده بودن و به نفس نفس افتاده بودن


لنی بازیو متوقف کرد و رو زمین دراز کشید...

توماس فقط نگاش میکرد

موهای بلوندش خیس شده بود و به پیشونیش چسبیده بود


لنی دست توماس رو گرفت و کشید

از اونجایی که غافلگیر شده بود نتونست واکنشی نشون بده و کنارش دراز کشید


لنی خندید″خیلی خوش گذشت، به تو چی؟″


توماس واقعا بهش خوش گذشته بود پس صادقانه گفت″اره، خوش گذشت″


هردو سکوت کردن تا وقتی که توماس اونو شکوند

″از کجا انقدر خوب بلدی؟″


لنی نفس بلندی کشید″از بابام″


اروم لب زد″که اینطور″


″میدونی اون فوق العادست، کارش حرف نداره..دوست دارم یروز مثل اون شم″


″اوم″


دوباره سکوت شد و کسی چیزی نگفت

توماس این سکوت رو دوست داشت، همیشه دوست داشت


″مدرستون چطوریه؟″


توماس اخم کرد″کسل کننده″


لنی بلند خندید و توماس نفهمید کجای حرفش خنده داره


″پسر تو زیادی صادقی و این عالیه″


توماس یه لبخند کوچیک زد، کسی ازش تعریف نمیکرد


″واو من الان لبخندتو دیدم″


توماس لبخندشو جمع کرد″خوب منم لبخند میزنم، ربات که نیستم″


لنی هنوز میخندید″درسته، حق با توعه″


به چشمای توماس نگاه کرد و توماس نتونست فرار کنه″بیشتر بخند، بهت میاد″


توماس دوباره لبخند زد و سرشو برگردوند


″توماس″


با صدای پدرش از جاش بلند شد″من باید برم″


لنی هم بلند شد″باشه″


توماس گفت″لباست-″


″نگهش دار″


با تعجب نگاش کرد″واقعا؟″


سرشو تکون داد″البته...من لباس ورزشی زیاد دارم″


توماس لبخند کوچیکی زد″ممنون″


″توماس″


کلافه داد زد″اومدم″


برگشت سمت لنی″خداحافظ″


″خداحافظ تام، بعدا میبینمت″


توماس از اینکه اسمشو مخفف گفته بود تعجب کرد، حس نا اشنایی داشت

برگشت و دویید سمت پدر و مادرش از اون زن خداحافظی کردن و برگشتن خونه


موقع رفتن توماس برگشت و به لنی نگاه کرد که هنوز مشغول توپ بازی بود

بعدا میبینمت...

Report Page