-1°

-1°

56

آدم ها در طول عمر چیز هایی را تجربه می‌کنند که درد را به آنها هدیه می‌دهد، دردی از جنس گیجی، از جنس تاریکی.

این ماجرا یک کلیشه ای طبیعی است که طبیعت برای تنبیه آدم هایش در نظر گرفته؛ آدم هایی که گاه از جنس تاریکی می‌شوند و متولد سفیدی هستند و امیالی تاریک قرار است آن ها را به آغوش بکشد.

یونجون:

دست های پینه بستش رو آروم روی سیم های گیتار کشید و ملودی ای آروم رو مهمون گوش های دیوار اتاق کوچیک اجاره ایش کرد؛ لبخند تلخی روی لبش رنگ گرفت و به ملویی که داشت از لا به لای ذهنش خارج می‌شد حس بخشید.

باد سردی از پنجره‌ باز اتاق کوچیکش به داخل وزید و موهای پریشون مشکی رنگش رو نوازش کرد؛ حس خوبی که از ساعت پنج صبح میگرفت با صدای نوتیف گوشیش خراب شد.

صدای ملودی قطع شد ‌و پسر نوازنده دستشو با اکراه دراز کرد و گوشیش رو از روی میز برداشت؛ با چیزی که دید حالت عصبی مغزش، جاشو به تعجب داد:

-به کمکت نیاز دارم...خواهش میکنم بیا...بیا خیابون بغلی من واقعا به کمکت نیاز دارم بیا...

متن، خودش به تنهایی هم میتونست تنشی توی فکر یونجون ایجاد کنه، ولی بدتر از متن این بود که شماره ای که پیام رو براش ارسال کرده شماره ی خودشه، دقیقا شماره ی خودش.

سیلی ای نسبتا محکم به خودش زد و فهمید که متاسفانه خواب نیست؛ زیر لب تمام احتمالات مغزش رو به زبون اورد:

+نکنه مستم؟ اخه من حتی چیزی نخوردم

+باید برم؟

+اصلا مگه میشه؟ این شماره ی خودمه

+چیکار کنم؟

و خب در آخر یونجون با تایپ شخصیتی ریسک پذیر تصمیم گرفت ساعت پنج صبح پاشو از اتاق کوچیکش بیرون بزاره و دنبال پیام بره.

قلمو ها تک به تک و هماهنگ جلوی چشم هاش شروع به کشیدن الگویی خاص کردن؛ نگاهی به صاحب اون دست های نقاش انداخت، حدود بیستا بچه ی پنج، شیش ساله توی یه جنگل مه آلود.

حواسش رو به نقش زیر دست بچه های مرموز داد؛ ولی چیزی نمیدید، هیچ چیز براش قابل تشخیص نبود.

با درد بدی که توی سرش پیچید تصویر دنیای روبه روش جاشو به تاریکی داد؛ هنوز هم اون درد قطع نشده بود و انگار قصد داشت مغزش رو سوراخ کنه و ازش تغذیه کنه.

-پس خواب دیدم

زیر لب گفت و سر جاش نشست که باز همون درد همیشگی مهمون بدنش شد.

فحش آبداری به میگرن عصبش داد و نگاهی به لپتاپش که لبه ی تخت روشن افتاده بود کرد؛ بخاطر تصویری که از لپتاپ کارش دید چشماش درشت شدن و رنگ تعجب توی نگاهش جون گرفت.

سریع به سمت لپتاپ خیز برداشت و چیزی که از دور دیده بود رو چک کرد؛ داستانی که چند ساعت پیش تازه شروعش کرده بود؛ همونطوری که می‌خواست خیلی شیک و تمیز به پایان رسیده بود.

سریع برای امتحان هوشیاریش یه نیشگون ریز از پاش گرفت، که البته از سردرد کوفتیشم میشد فهمید که هوشیاره و خواب نیست.

-وات د فاک اخه چجوری؟ نکنه اینجا روح داره؟

و با کمی ترس نگاهی به محیط تاریک اتاقش انداخت، خب چون اعتقاد زیادی به اینجور چیزا نداشت بیخیالش شد و نگاهش رو دوباره به لپتاپ داد.

کمی صفحه رو بالا پایین کرد و دید همه چیز اونجوری که قرار بود نوشته بشه کنار هم قراره گرفته؛ برای دومین بار به صفحه ی آخر برگشت، شاید چیزی پیدا میکرد تا از گیجی درش بیاره.

و حدسش درست بود، متنی با فونت بلد شده دید:

-من کمکت کردم، ولی باید جبران کنی اونم همین امشب...خیابون بغلی منتظرتم

بعد از خوندن متن قیافه ای پوکر شده به خودش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:

-وایسا ببینم این یارو که میگه کمکم کرده چجوری وارد خونم شده؟

-اصلا چجوری اینا رو نوشته کرده که حتی بیدارم نشدم؟

-باید برم دیدنش؟ یا به خوابم ادامه بدم؟

و خب در آخر این کانگ تهیونی بود که دنبال کنجکاوی ذاتیشو گرفت و ساعت پنج از خونه ی ویلاییش خارج شد.

تیکه چوب رو با لطافت روی پوست ساعد دستش می‌کشید و به خودش فکر میکرد، به اینکه کجاست؟ چرا داره اینکارو میکنه؟ چی شد که اینجاست؟

کم کم با فکر کردن به هرج و مرج داخل مغزش دستش تند تر حرکت کرد و خراش بزرگی رو روی ساعدش به جای گذاشت و اونقدر ادامه داد تا خون مشکی رنگ از لابه لای پوستش خارج شد.

نگاهی به خون مشکی رنگش کرد، از بچگی همین رنگو داشت و به اسرار پدر و مادرش پیش هزارتا دکتر رفته بود، ولی هیچکدوم از دکترا جوابی برای رنگ خون عجیب پسر خانواده ی هونینگ نداشت.

حرف های توی سرش؛ حسای توی مغزش، بیشتر و بیشتر میشدن و گیج ترش میکردن و باعث می شدن کنترل خودشو از دست بده، ولی اون نواها دست از اذیت کردن کای برنداشتن و به کارشون ادامه دادن.

با عصبانیت از جاش بلند شد و گلدون کنار تختشو به سمت آینه روبه روش پرت کرد؛ بالاخره صدای برخورد گلدون به آینه باعث خاموشی مغزش شد.

کم کم دوباره کنترل خودش رو به دست اورد و از روی تخت دو نفرش بلند شد؛ به سمت تیکه های شکسته ی گلدون و آینه با احتیاط قدم برداشت.

روی زمین نشست و شروع به جمع کردن خراب کاریش کرد که کاغذی آبی رنگ دید؛ با کنجکاوی کاغذ رو از روی تیکه های آینه برداشت و بازش کرد.

-هونینگ باید آروم باشه نباید آینه رو بشکنه نه؟ خب حالا که آینه رو شکستی میخوای بهت کمک کنم آروم باشی؟ کایا من دوستتم...خیابون بغلی منتظرم ببینمت... حتما بیا

با حالت گنگی هنوزم به متن داخل کاغذ که با خط کره ای نوشته شده بود نگاه میکرد؛ همه ی آشناهاشون کره بودن، یعنی این نامه از طرف کی بوده؟

-باید برم؟

-بهش اعتماد کنم؟

از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت کرد؛ پدر مادرش خونه نبودن پس میتونست پنج صبحی از خونه بزنه بیرون، نه؟ خب یکم سرکشی که بد نیست، هست؟

و این هونینگکای بود که دنباله ی حس هیجان طلبیش رو گرفت و پا توی خیابون های آلمان گذاشت.

32 جولای سال 2010

سوبین:

با صدای در، نگاهشو از روی برگه های تحقیقش گرفت و به در مشکی رنگ داد.

-آقای چوی میتونم بیام داخل؟

-بفرمایید

با صدای بم شده ای گفت و حتی خودشم از تغییر صداش شکه شد؛ مطمئنا خیلی وقت بود که حرف نزده و سرش با برگه های اطلاعات گرم بوده.

یکی از کارآموز های بخش F2 خیلی آروم و با احتیاط داخل اتاق تمام شیشه ایه مدیر تحقیقات جدید شد؛ نگاهشو بین شیشه هایی که تاریکی شب رو باز تاب میکردن گردوند و در آخر روی جوون ترین مدیر مرکز نگه داشت.

با کمی استرس که ذاتا توی صداش موج میزد آروم گفت:

-کای سونبه باهاتون کار داشتن گفتن که اگر می‌خواید ببینیدشون برید پشت بوم

و بدون گرفتن جواب سوبین، از اتاق بیرون زد؛ واقعا از سوبین و ابهتی که داشت میترسید، و نهایت گفت و گویی که میتونست باهاش داشته باشه توی پنج دقیقه خلاصه می‌شد.

سوبین بعد از رفتن ناگهانی پسر، به خودش اومد و نفسشو آروم ولی عمیق بیرون داد؛ نگاهی به ساعت روی دیوار که نیمه شب رو نشون میداد کرد‌.

کش و قوسی به بدنش داد و به صندلی چرمش تکیه زد.

-یعنی باهام چیکار داره؟

و بخاطر فکر کردن به کای لبخند شیرینی روی چهره ی خسته ولی جذابش شکل گرفت.

برای بیشتر منتظر نموندن عشق زیباش، سریع اتاق کارش که توی منفور ترین بخش ساختمون پنجاه طبقه قرار داشت و به سمت آسانسور ته راهرو، ترک کرد.

از آسانسور بیرون اومد و دستی به کروات شل شدش کشیدو بعد از سفت کردنش، سمت جسم قد بلندی که به دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود رفت.

خیلی دلش می‌خواست از پشت به آغوش بکشتش ولی امکان نداشت؛ هونینگ کای سوبین رو بردار بزرگ خودش میدونست و سوبین نمی‌خواست مرز های بزرگ بین خودشون رو با کار احمقانه ای بیشتر کنه و پسر دوست داشتنیشو از دست بده.

-میتونم بپرسم هونینگ شی با من چیکار داشته؟

بعد از اعلام حضورش خیلی ریلکس مثل کای به دیوار تکیه داد؛ و به منظره ی رو به روش که شهر شلوغی رو به رخ میکشید خیره شد.

کای که موج استرس دوباره بهش وارد شده بود و مغزشو داشت غرق میکرد، نگاهی به نیم رخ زیبای کسی که مثلا برادر بزرگ ترش بود انداخت و خدا میدونه که داشت رکورد بیشترین ضربان قلب در دقیقه رو برای خودش ثبت میکرد.

-عامممم هیونگ...

با همین جمله کاری کرد نگاه سوبین بهش توجه کنه؛ پس کمی خودشو جمع و جور کرد و از دیوار فاصله گرفت و آروم گفت:

-میگم که یه حرفی میخوام بهت بزنم، ولی میترسم... چقد رک باشم تو گفتنش؟

لبخندی روی لب سوبین نشست و چشماش رنگ آرامش رو باز تاب کرد.

-مثل همیشه رک بگو

کای که انگار دنبال بهونه ای برای شجاعت میگشت با جمله ای که توی دلش به مغزش گفت، توانایی کامل کردن طلسم عشق رو به قلبش داد "یا الان یا هیچ وقت"

-هیونگ من دوست دارم

آرامش چهره ی سوبین جاشو به تعجب داد؛ ولی خودشو برای نشون دادن ریاکشنی سریع زندانی کرد.

هونینگ همیشه بهش می‌گفت که دوستش داره، این اولین باری نبود که داشت با احساساتش بازی میکرد.

باز هم لبخندی زیبا ولی غمگین زد و آروم بغضش رو قورت داد و گفت:

-منم دوست دارم کایا

کای قدمی جلو گذاشت؛ خیلی راحت فهميده بود که هیونگش اشتباه برداشت کرده پس باید درستش میکرد.

-نه هیونگ اون دوست داشتن عادی نه من عاشقتم طوری که می‌خوام باهات بمیرم

لبخند روی لبهای سوبین دوباره از بین رفت و نگاهش خالی شد و هیچ چیزیو بازتاب نمیکرد؛ و این تهی بودن نگاه سوبین برای کای که منتظر به چشمای پسر بزرگ تر خیره شده بود، تاریکی به هدیه میورد.

کای توی اون لحظه میتونست حالت های مختلفی از عکس و العمل سوبین رو تصور کنه:

-سوبین میزنه تو گوشش و میگه این تاوان مهربونیامه؟

-سوبین از همین جا پرتش میکنه پایین

-خودش خودشو پرت میکنه پایین

-سوبین بی هیچ حرفی میره و دیگه اثری از هیونگش نمیبینه...

و کاری که سوبین کرد خیلی کلیشه ای ولی دور از انتظارهای کای بود؛ فاصله ی بینشون رو به صفر رسوند و بوسه ای آروم ولی محکم روی لبای باز کای نشوند و رفت.

اره رفت، و کای میتونست قسم بخوره که اصلا نفهمید چی شده.

دستشو سمت لبای تب دارش برد و لمسشون کرد؛ و زیر لب حرفی که توش سرش اکو می شد رو به زبون اورد:

-این یعنی اونم منو دوست داره؟

با صدای نوتیف گوشیش از جا پرید و نگاهی به گوشی توی دستش انداخت‌.

-کایا فردا روز خیلی مهمیه خوب استراحت کن میبینمت

این جمله رو سوبین هیونگی که همین الان بوسیده بودش با یه قلب قرمز آخرش فرستاده بود.

-وات د فاک چرا انقدر ریلکسه؟

و دستشو روی قلب بیتابش گذاشت؛ مطمئنا کای از دل خوشحال سوبین خبر نداشت که این حرفو زد، سوبین به آخرین آرزوش رسیده بود چطور میتونست ریلکس باشه؟ و قطعا اون عمه ی کای بود که داشت توی آسانسوری که به طبقه ی همکف میرسید از خوشحالی غش میکرد‌.

33 جولای 2010

مردم هر شهر و هر محله تک به تک با نظم خاصی وارد پایگاه های پناه گیری میشدن؛ هرساله روز 33 جولای باید به دلیلی فراموش شده خودشون رو توی پناهگاه تا ساعت پنج صبح 34 جولای حبس میکردن.

همه موظف بودن این کارو انجام بدن و توی هر محله و منطقه سرشماری صورت میگرفت و اگر کسی که توی سرشماری اسمی ازش نبود، زنده برمی‌گشت به حبس ابد محکوم می‌شد.

قانونی نوشته شده و تصبیت شده از طرف سازمان ملل که تمام مردم کشورها وظیفه ی انجام اون رو داشتن.

ولی اون پنج نفر قرار بود هنجار شکنی کنن...

و مطمئنا دلیل محکمی برای این کار داشتن نه؟

یونجون لبخندی به بومیگو زد و دستشو روی موهای ابریشمی دوست پسرش کشید.

-عوق حالمو بهم زدی

تهیون درحالی که صورتش رو از صحنه ی احساسی ای که دیده بود برمی‌گردوند با اکراه و حالت چندشی زمزمه کرد؛ ولی یونجون گوشای خیلی تیزی داشت.

دستشو آروم از روی سر بومگیو، که روی شونه های یونجون به خواب رفته بود کشید؛ با آرنجش به پهلوی موجود ریزی که بغلش نشسته بود زد و آروم گفت:

-خفه، بهتر از توی سینگلم بدبختم، از بس سگ اخلاقی هیچیکی سمتتم نمیاد

-از تو که بهترم چندش

تهیون بدون اینکه نگاهشو از منظره ی بیرون پنجره بگیره با حالت خنثی ای گفت و پا روی نقطه ضعف یونجون گذاشت.

-خاک توسرت مثلا هیونگتم بیشعور یکم شعور داشته باش

سوبین که روی صندلی جلو نشسته بود جواب یونجون رو بجای تهیون با کشیدن خمیازه ای داد:

-هیونگ خودت میدونی تهیون آدم بشو نیست پس برای حفظ شخصیت خودتم که شده سر به سرش نزار.

-وات د فاک اون اول شروع کرد چرا اینجا هیچکی طرف منه بدبخت نیست

کسی جواب یونجونو نداد؛ ولی زیاد شدن سرعت ماشین که کرم، ریزی از طرف کای بود بومیگو رو از خواب نازش بیدار کرد.

-هوی فلج کی به تو گواهینامه داده نمیبینه من خوابم بیشعور؟

و طبق معمول فحشای قشنگی از طرف بومیگو به تمامی کسایی که تو ماشین نشسته بودن داده شد؛ بومگیو اصلا خواب نبود و شاید این فحش ها رو برای خالی کردن استرس حالت تهوع آورش می‌داد.

راستش این پسرا داشتن از خودشون، از اتفاقی که قرار بود براشون بیوفته و از ریسکی که کرده بودن فرار میکردن و هیچ کس نمیدونست پایانش به خراب شدن سرنوشت ختم میشه.

Report Page