#DIVANEH 1

#DIVANEH 1

#دیوانه


#1 



با صدای تقه در پام رو از ضرب زدن به کفه ی دمپاژ شده گرفتم و رد نگاهم را به در قهوه ای رنگ دوختم دسته ی در پایین کشیده شد و وارد شد؛

با لبخندی ملیح که نشانه ی عذر برای تاخیرش بود به من چشم دوخت 

قبل از اینکه لب بزنه به سلام و شرمساری از روی صندلی چرم بدنشین بلند شدم و 

بی درنگ گفتم:

+سلام خانم رهنما 

لبخندش رو عریض تر کرد و هم چنین که فاصله ی 4 متری بین در و میز قهوه ای هم رنگش رو طی میکرد دستش رو بی هوا در هوا تکون داد و به نشانه ی نشستنم موازی پرتو نور مردمک هام گرفت و گفت:

_سلام اقای علیخانی ،حال شما ؛ خوب هستین؟عذر میخوام بابت تاخیرم ....

همینجور که صندلی رو عقب میکشید و دوباره دستش رو بی اراده به سمتم گرفت :

_بفرمایید

و باز تکیه گاهم رو به مبل خشک و ضمخت چرم مشکی دادم و سرم رو بالا و پایینی کردم،

متقابلن روی صندلی اش نشست و دست های سرگردان چند ثانیه قبل اش حالا روی میزتکیه داد و در هم قفل کرد ، نگاه تیره ای که ناشی از زاویه نیم رخ ام بود با مسقیم کردن صورتم دیدم را روشن ساختم و بهش خیره شدم.

چادر سرمه ای با نقاط سفید خبر از پیروی اش به مد و ذهن الاهیت اش میداد.

با همون لبخند که حالا فهمیده بودم جزیی از لاینفک جدایی ناپذیرصورتش هست بهم نگاه میکرد :

_وقتی قرار کاری رو میزاریم محل کار تاخیردر حضور موجه میشه

برای اینکه زودتر از بحث های همیشگی کار رد بشیم ، گفتم:

+زمان طولانی نیست که اومدم حدودا پنج دقیقه.

اصلا چه مهمی اتی ایجاب میکرد وقتی ساعت وجودمان بی کوک است و بی عقربه ، چانه بزنیم بر سر چرایی ثانیه هایی که به دست دقایق داده ایم و خواهیم داد. به پشتی مبل تکیه دادم و دو دستم رو دو طرف روی دسته های مبل قرار دادم:

+البته که این قرار منجر هست به کار حتمی ، بدون حاشیه میگم که میدونید اهلش هم نیستم ، برای اینکه وقتتمون در راستای خواسته هامون بگذره پس سریع عرض میکنم 

لبم رو تر کردم و ادامه دادم:

+ همونطور که میدونید خانم رهنما بنا به دلایلی و فشارهایی باید زودتر پروژه رو شروع کنم ، پشت موبایل هم گفتم خدمتتون ، حضور امروزم بخاطر هم کلام شدن با کسانی هست که اینجا به نحوی زندگی میکنند؛

سرم رو انداختم پایین و دوباره بلند کردم و به صورتش خیره شدم با همون لبخند داشت منو نگاه میکرد و گهگاهی هم سری به نشانه ی فهم خویش تکان میداد؛

+میدونم که قرار بود با توجه به شرایط یه سری از هماهنگی ها و مراقبت ها انجام بشه ولی ناگزیرم از فشار روزمره گی هایی که حکم میدن در سرنوشتمون بنابراین همونجور که گفتم خدمت شما از امروز مصاحبه که.... نه.... بهتره بگیم طریق صحبت آموزی و یادگیری ام شروع کنم.

دید اش رو از صورتم گرفت و به دست هاش نگاه گذرایی انداخت و دوباره چشم هاش رو به چشمهای منتظرم وصله داد:

_بله در جریان هستم و درک میکنم؛

زبان در دهان را به سکوت اجبار کرد،ثانیه های در گذر از دست زمان میگذشتند بی آنکه بخوان لحظه ای مرا در این پل سکوت یاری دهند،بی ارده به ساعتم نگاه کردم.

انگار همین حرکت ناخوادگاهم ، زبان او را به صبحت وا داشت ، با لبخند لب زد:

_اما...

Report Page