#1

#1


همه دور آتیش حلقه زده بودن.شعله های آتیش با هر وزش باد بیشتر از قبل زبانه میکشید و به سمت بالا میرفت.

«و روزی میرسه که از هرچه میترسید اتفاق می‌افتد... اون ها برمیگردند...قوی تر از گذشته...و هیچ کاری از شما بر نخواهد آمد...»

سانتاروس یک قدم جلو آمد.

«ما همیشه قوی تر از اونها بودیم و هستیم،هیچکدوم از اونها نمیتونن از اون جهنمی که توش زندانی هستن بیرون بیان!»

پیشگو سرشو به نشونه ی منفی چندبار تکون داد و محکم چشماشو بست و بعداز چند ثانیه باز کرد.

حالا تمام چشماش سفید شده بود و دیگه مردمکی معلوم نبود.

«غرور و تکبر بر شما چیره میشه...دشمنی...حرص و طمع... ولع قدرت...بر سر ثروت و قدرت...بر سر جاودانگی...قتل عام...خون دنیا را گلگون میکنه...و دیگه هیچ اتحادی درکار نیست..."»

یکی از سران خون آشام ها بنام آدریان از جاش بلند شد و چند قدم جلو اومد.

اون پوست رنگ پریده و موهای طلایی داشت.

«راه حلش چیه؟؟ما باید چیکار کنیم؟؟»

پیشگو سریع خودشو به آتیش رسوند و چیزی از تو آستینش بیرون آورد و ریخت تو آتیش و باعث شد شعله های آتیش چند برابر بزرگتر بشن و به سمت بالا برن.

شعله های آتیش به اطراف زبونه میکشید که باعث شد همه چند قدمی عقب برن.

«در زمانهای آینده و دور نوزادی متولد خواهد شد که ناجی شما میشه و این هدیه پروردگار به شما خواهد بود...»

آدریان با قیافه ای متکبر و با صدایی بلند گفت

«و اون ناجی می‌تونه یک خون آشام باشه!»

جیک سردسته گرگینه های شمال خودش رو با یه حرکت به کریس رسوند و رخ به رخش ایستاد و طوریکه همه بشنون داد زد

«ناجی نمیتونه یه مرده متحرک باشه...اون باید حداقل زنده باشه...قوی و قدرتمند...چرا ناجی یه گرگینه نباشه؟»

آدریان با صدای بلند خندید

«یه سگ میخواد ناجی کل دنیا بشه!!»

با این حرفش جیک سریع تغییر حالت داد و به سمت آدریان خیز برداشت و باهم درگیر شدن و این باعث شد افراد هردو گروه هم مقابل هم بایستن.

«کاااااااافیه!!»

این صدای سانتاروس فرمانروای سانتورها بود که عصاشو به زمین میکوبید

«بس کنید!شما از الان به جون هم افتادین...اگه قرار باشه یه ناجی داشته باشیم اون باید بجز قدرتمند بودن اصیل هم باشه...و چه کسی بهتر از سانتورها که از المپ اومدن !»

«اوه پسرا بس کنین خودتون هم بهتر میدونین که اون بجز زور بازو به هوش و ذکاوت و فریبندگی هم نیاز داره...»

این بار آناکسنامون ملکه ساحره ها بود که پاش به بحث باز شد

«اگه هرکدوم از نژادهای شما بتونه ناجی باشه چرا الف ها نباشن؟مهارت و تبهر مبارزه الف ها از همه بهتره!»

این صدای تائرال فرمانروای الف ها بود که از جاش بلند شده بود و داد میزد.

«مثل اینکه شوخیتون گرفته!حالا که اینجوریه باهم مبارزه میکنیم هرکس برنده بشه ناجی از نسل اون خواهد بود!»

اینو ادریان گفت و گارد گرفت.

«بسه!»

پیشگو عصاشو به زمین کوبید که باعث شد صدای خیلی بلندی ازش تولید بشه.

«اون ناجی از نسل هیچکدام از شماها نخواهد بود»

جیک با قیافه ای درهم رفته به پیشگو نگاه کرد.

«منظورت چیه پیشگو؟»

پیشگو با صدای بلندی که به گوش،همه برسه گفت

«اون یک انسان خواهد بود...»

«اما یک فانی نمیتونه ناجی فناناپذیر ها بشه!»

سانتاروس گفت و عصبی دستاشو مشت کرد

«اون یک انسانه...یک انسان بسیار باهوش...زیرک...قدرتمند...فریبنده...»

«ما همچین چیزی رو قبول نمیکنیم! انسان ها این دنیا رو خراب کردن و جز خرابی و بدبختی برای دنیا و طبیعت هیچی ندارن اون ها مغرور و متکبرند و به هیچی جز خودشون فکر نمیکنن!»

سانتاروس از روی عصبانیت داد و روی پاهای عقبش بلند شد

پیشگو عصاشو بلند کرد و فریاد زد

«غرور و تکبر بر شما چیره شده...از اینجا برید...و تا زمانیکه بر این تکبر چیره نشدین برنگردید...این تکبر روزی شما رو از پای درمیاره... باهم دشمن خواهید شد و برای نابودی هم تلاش میکنید...»

پیشگو چند قدم عقب رفت

«تا زمانیکه آن ناجی رو پیدا نکردید و باهم کنار نیومدین دیگه به اینجا برنگردید...»

ناگهان نوری که خیلی روشن بود از عصای پیشگو بیرون اومد و همه از غار به بیرون پرتاب شدند و در یک چشم به هم زدن ورودی غار بسته شد...

___________________________________

T.me/royashiriiin

Report Page