1.

1.


اولین شبی بود که بابا دیر کرده بود . مامان هم خونه نبود میدونستم کجان ، منم باید همه ی وسایلامو جمع میکردم. ساعت ۶ قرار بود با آوا فرودگاه باشیم.

حس عجیبی داشتم، کاش میشد منم عین بقیه پسرا باشم. کاش میشد عین داداش بزرگم خونمون دوست دخترمو بیارم و مامانمم رابطه صمیمی باهاش داشته باشه.

۱ ساعت مونده بود به قرارمون ولی از همون لحظه احساس دلتنگی میکردم. شاید هیچوقت قرار نیس مامان بابامو ببخشم ولی صدرصد دلم برای امیلی تنگ میشد. تنها کسی که این شرایط درکم کرد.

+ بیا اینارو لازمت میشه.

- امیلی لازم نبود بفروشیشون که پولشونو بهم بدی..

+همین که بتونی فرار کنی برام کافیه

- به مامان بابا چی میخوای بگی؟

+میگم خونه ی دوستم بودم وقتی خودم رسیدم خونه دیدم وسایلاش و خودش نیستن

- باور نکنن؟

+با چند تا کتک خوردن حل میشه.

 بعد اینکه امیلی اینو گفت تلفنم زنگ خورد. آوا رسیده بود جلوی خونمون. نمیدونستم از امیلی چجوری خداحافظی کنم که بفهمه واقعا ازش ممنونم.

- اوا رسیده برو زود پایین. نمیخوام خداحافظی کنم باهات. شاید اخرین خداحافظیمون نیس پس زود باش برو

+مرسی امیلی..

- برو . مواظب خودت باش . شماره خونمونم که حفظی وقتی دلت تنگ شد بهم میدونی ساعت چند زنگ بزنی.

+اره .

 نمیتونستم بغلش نکنم چون واقعا یجورایی منو نجات داده بود.

بعد اینکه سوار ماشین شدم از پنجره به امیلی دست تکون دادم. 

- واقعا ممنونم اوا حتما جبران میکنم این لطفتو.

+عهههه این چه حرفیه! من بی تو نمیرفتم آمریکا اینو بدون. میخواستم یروز ببرمت اونجا پس چه بهتر الانم یه بهونه داریم. 

بعد ۷ ساعت پرواز دیگه به مقصد رسیدیم. شهر واشینگتون . حس اینو داشتم که یبار دیگه به دنیا اومدم.با یه شخصیت دیگه، خانواده ی دیگه، کشور جدید. همه چی جدید بود ولی گذشتم رو نمیتونستم حذف کنم و با آینده ای که زندگیش میکردمو جایگزین کنم.

بعد حل کردن کارای پاسپورتمون جلوی در بابای آوا رو دیدیم. اولا خیلی زیاد حرف نزد ولی کل راه خونشون فهمیدم چقدر بابای پایه و با شخصیتی داره.

بعد اینکه چمدونمو روی تخت اتاق مهمونشون گذاشتم ، تمام خواستم یه خواب درست حسابی بود . شاید با خوابیدن ذهنمم میتونستم خالی کنم ...

Report Page