1² 🌫

1² 🌫

ׄ ֶָ֢𝙃

قسمت دوم و آخر آپشن اول داستان، لذت ببرید ^-^


فرداش خیلی مواظب بودی که ارن توی مدرسه نبینتت. خیلی از دانش آموزا با تعجب بهت نگاه میکردن که باعث شد بفهمی رفته بود همه جا گفته بود 'خود کشی' کردی.
امروز جمعه بود، پس همه ی بچه ها یه جا جمع شده بودن: کلاس ورزش.
روزی بود که یه آهنگ گذاشته میشد، دخترا میرقصیدن و پسرا آهنگو میخوندن.

قبل اینکه بری به همه سر بزنی یکم ارن رو دنبال کردی. کیف تقریبا بزرگی دستش بود که حدس میزدی بمب ها باشه.
اگه مغزت خوب کار کنه.. اون میدونه همه امروز کجان، توی کلاس ورزش. پس اگه میخواد همه بمیرن باید بمب هارو جایی بزاره که زیر کلاس باشه... چرا نمیتونستی به یاد بیاری کجا بود؟؟

تو کلاس ورزش رفتی، خوبه، هنوز شروع نشده بود.‌
سمت آنی رفتی که لباس نارنجی با دامن سیاهی پوشیده بود. اخم کرده بود و معلوم بود از وضعیتش عصبیه‌.
"هی آنی، چی زیر اینجاست-؟"

"ها.. برای چی میپرسی؟"

"میخوام بدونم!"

"خیل خب! شوفاژ خونه، آخر راهروی اصلی از پله ها بری پایین بهش میرسی"
ذوق کردی و بوس ریزی به گونه ش زدی.

"مرسییی"
سریع از اونجا خارج شدی که باعث شد همه بهت به شکل عجیبی نگاه کنن، ولی اهمیتی نمیدادی‌.
با سرعت زیادی سمت شوفاژ خونه دوعیدی و وقتی بهش رسیدی متوجه در بازش شدی.
مکثی کردی ولی این بهت نشون داد ارن اون توعه.

بوی نم و زمختی کل این اتاق رو گرفته بود و صدای بوق ریزی شنیده میشد.
"پس زنده ای... فکر میکردم، اون صحنه زیادی عجیب بود که بخواد واقعی باشه"
با شنیدن صدای ارن با شوک سمتش برگشتی. اخمی کردی و همراهش نیشخند کوچیکی زدی.

"خوشت اومد؟ مطمئنم-"
قبل اینکه بتونی ادامه بدی محکم سرت رو به دیوار کوبوند.
سان آو عه ب-"
مشتی به صورتت زد و بعد ازت دور شد.

"حداقل خشمم خالی شد"
به خاطر شدت ضربه ای که به سرت خورده بود زمین افتادی.
وقتی تونستی سر گیجه ت رو کنترل کنی و درد رو از بین ببری، بلند شدی و سعی کردی پیداش کنی.
یه کپسول آتیش خاموش کن که همونجا بود رو برداشتی و شروع به گشتن کردی.
بالاخره تونستی یه گوشه پیداش کنی، داشت یه بمب رو تنظیم میکرد و آهنگی زیر لب زمزمه میکرد.

خواستی با کپسول بزنی به سرش ولی یهو چرخید و پات رو گرفت.
کشیدت رو زمین و کپسول رو از دستت کشید.
"تچ.. خیلی کله خری" لگدی به بدنت زد و بعد از یقه لباست بلندت کرد.
بوسه ی کوچیکی به لبت زد و بعد ولت کرد، با سر به زمین خوردی.. قرار نبود انقدر احمق بنظر بیای.

حالا که پایینش افتاده بودی با لگد به بین پاهاش زدی و وقتی تفنگ افتاد سریع برش داشتی.
به زور بلند شدی و تفنگ رو سمتش گرفتی..
یهو فرار کرد و بین شوفاژ های بزرگ اتاق قایم شد.
"بچ بچ بچ!"
بین هر شوفاژ بزرگ رو گشتی که یهو بین یکیشون بالاخره پیداش کردی. خواست حرفی بزنه که با تیر زدی به دستش... دستش از وسط سوراخ شد.

"فاک!!"
خواست سمتت بدوعه ولی هول کردی و نتونستی شلیک کنی. خودش رو روت اتداخت و سعی کرد تفنگ رو ازت بگیره. تفنگ بین دستاتون جا به جا شد و یهو..

صدای شلیک اومد.

بعد چند لحظه سکوت بدن ارن روت پهن شد که باعث شد سریع کنارش بزنی.
بلند شدی بهش نگاهی کردی.. هنوز زنده بود پدرتایتان‌.
تفنگ‌رو روی سرش نگه داشتی.
"بگو چجوری خنثی ش کنم"

"...دکمه ی سوم.. آخره اتاق.. سمت راست"
قبل اینکه بتونی راه بیوفتی سمت اون ور صداش دوباره در اومد.
"نمیتونم یه درخواست قبل مرگ داشته باشم~..؟"
بهش نگاه کردی سعی کردی وضعیتش رو آنالیز کنی.
خیلی ضعیف نشده بود... راحت میتونست تقتگ‌رو از دستت کش بره.

"نه"
سمت جایی که گفته بود راه افتادی و وقتی پیداش کردی دکمه ای که گفت رو زدی... و دقیقا لحظه آخر بمب خنثی شد.
خنده ای از حس راحتی کردی و تفنگ رو انداختی پایین.

سمت ارن برگشتی که... حالا دیگه تو اتاق نبود‌..
نفس عمیقی کشیدی و بعد چک کردن همه جا از اتاق لنگان لنگان بیرون رفتی.
"آخ.. لگداش محکم بود..." دستی به پهلوت کشیدی و تفی عمیق دیگه ای بیرون دادی.
با دیدن زنده بودن همه ی دوستات و بچه های مدرسه لبخند کم رنگی رو صورتت نشست.

از مدرسه خارج شدی و همون موقع بود که ارن رو دیدی.
سیگاری تو دستش بود و داشت به پرنده های روی سقف خونه ها نگاه میکرد.
سمتش رفتی و سیگارش رو ازش گرفتی و رو لب خودت گذاشتی.
"هی.. کارات اون داخل.. و-واقعا جذاب بود"

"قرار نیست ببرمت بیمارستان ارن"
خنده ی ته گلویی ای ازش شنیده شد و بعد بهت نگاه کرد. تو هم نگاهت رو از پرنده ها گرفتی و بهش نگاه کردی.

"میدونی چی از اون اول باعث شد بهت جذب بشم؟"
خوشحال بودی موهات جلوی صورتت رو گرفته، چون مجبور نبودی ضایعانه بغضت رو پنهون کنی.
"اینکه همیشه کله شق بودی.. یه جورایی مثل خو-" با سرفه ی تقریبا طولانی ای حرف خودش رو متوقف کرد. "م-مثل خودم.."
چتد لحظه سکوت بینتون بود که دوباره ارن سیگار رو ازت گرفت و سکوت رو شکست.
"بنظرت اون دنیا چجوریه؟"

"هر چی هست، امیدوارم از اینجا بهتر باشه‌.. شاید حتی دوستای جدید پیدا کنی~"
تک خنده ای کردی و سریع اشکی که از چشات آویزون شده بود رو پاک کردی.

"شاید"
دوباره سکوت..
"یکم فاصله بگیر ازم"
با گیجی بهش نگاهی کردی و دو قدم عقب برداشتی‌.
"یکم دیگه.."
به اندازه ی ۳ متر ازش دور شدی و بهش دوباره نگاه کردی.. فقط میخواستی آخرین لحظه ها بهش یکم گوش بدی.
"ممنون..."

"خب دلیل این کارا.... چیه..." تازه متوجه بمبی شدی که به خودش وصل کرده بود. با نگرانی و یکم ترس نگاهش کردی و منتظر موندی تا تایمرش رو خاموش کنه..

"من.. یکم زیادی آسیب دیده م.." تک خنده ای کرد و ادامه داد. "ولی احساس میکنم تو هنوز یه آینده ای پیش روت داری. زندگیت رو بکن، اگه تونستی یه تغییری هم ایجاد کن..ولی خب، کاری از دست من بر نمیاد چون شکستم دادی.
امیدوارم دلت برام تنگ‌ بشه.. دلم میخواست حداقل یه بوسه دیگه ازت میداشتم.. اینطوری میتونستی به یاد بیاری که برات هر غلطی میکنم. زندگیم رو برات میدم..."

"اوه خدای من.."

"و وقتی که من رفتم.. ازت می-" باز سرفه ای کرد.

"هی چیکار داری میکنی!؟ همین الان تمومش کن!"

"ازت میخوام اینجا رو جای بهتری برای زندگی خودت بکنی"

"خفه شو ارن نمیتونم بزارم اینطوری بمیری!"
خواستی سمتش بری که بهت اشازه کرد همونجا بمونی.

"نمیدونم این بیلبیلک چقدر قویه دارلینگ... همونجا بمون"
"Our love is god.."¹
به تایمر نگاه کردی و منتطر موندی..
اونم منتظر موند ولی برای تو که جمله آخرش رو تکرار کنی.

"Say hi to god.."²

و صدای بمب کل مدرسه رو به لرزش در آورد.

//پایان تلخ . . . ؟//

¹: ترجمه: عشق ما خداست‌‌‌.
²: ترجمه: به خدا سلام برسون.

Report Page